امروزه زیربنای دفاتر شرکتها، تعداد پرسنل ایشان و چیزهایی از این دست به نوعی مزیت رقابتی اکثر کسبوکارها به شما میآید اما با توجه به قانونی تحت عنوان Ringleman Effect، باید گفت که بزرگی همیشه هم برگبرنده نیست چرا که تمایل افراد با بزرگ شدن تیم، کمتر و کمتر میشود. نقلقولی منصوب به Jeff Bezos، بنیانگذار آمازون، وجود دارد با این مضمون که «اگر تیمی تشکیل دادهاید که با دو عدد پیتزا نمیشود اعضایش را سیر کرد، تیم شما بیش از حد بزرگ است!» و گرچه مدیرعامل آمازون با این نقلقول نسبتاً اغراقآمیز قصد داشته تا اهمیت کوچک بودن تیمها را گوشزد کند، اما تحقیقات مختلف هم این قضیه را اثبات کردهاند که در ادامه سعی میکنیم به چند مورد از مهمترین آنها اشاره کنیم.
Ringelmann Effect چیست؟
اساساً تمایل افراد با بزرگتر شدن تیم کمرنگ و کمرنگتر میشود که چنین اصلی اصطلاحاً Ringelmann Effect نامیده میشود. این قانون توسط یک استاد مهندسی کشاورزی با نام Maximilien Ringelmann کشف شد که ارتباط معکوس مابین تعداد اعضای یک گروه با مشارکت تکتک ایشان برای عملی کردن یک تَسک را نشان میدهد. در آزمایشی، وی نشان داد وقتی یک نفر در مسابقهٔ طنابکشی سر طناب را گرفته است، ۱۰۰٪ توان خود را به کار میگیرد اما نکتهٔ جالب اینجا است که وقتی اعضای بیشتری به این تیم یکنفره افزوده میشود، هیچکدام از ایشان ۱۰۰٪ توان خود را به کار نخواهند گرفت تا جایی که اگر این تعداد به ۸ نفر برسد، توان مصرفی از جانب هر کدام از ایشان به طور میانگین به ۵۰٪ کاهش پیدا خواهد کرد!
نکتهٔ دیگری که در اینجا نیاز به توضیح دارد این است که وقتی تعداد اعضای گروه افزایش مییابد، ممکن است این ایماژ برای خیلی از افراد ایجاد گردد که «اگر هم نسبت به بقیه کمتر تلاش کنم، کسی متوجه نخواهد شد.» که این نگرش تحت عنوان Social Loafing شناخته میشود. همچنین تحقیقی که در دانشگاه UCLA صورت گرفت نیز مهر تأییدی بر ادعاهای فوق است به طوری که گروهی از دانشمندان یکسری تیمهای دونفره و چهارنفره تشکیل داده و از ایشان خواستند تا سازهای را با لِگو بسازند و نکتهٔ جالب اینجا است که تیمهای دونفره به طور میانگین ظرف ۳۶ دقیقه سازه را تکمیل کردند در حالی که تیمهای چهارنفره توانستند با اختلاف فاحشی و ظرف مدت ۵۶ دقیقه کار خود را تکمیل کنند. Price’s Law هم قانون دیگری است که میگوید ۵۰٪ هر کاری توسط جذر کل تعداد افرادی که در آن کار مشارکت داشتهاند انجام میشود که شاید این را بتوان با اصل پارِتو برابر دانست که میگوید ۸۰٪ هر کاری توسط ۲۰٪ از افراد درگیر با آن کار تکمیل میگردد (برای کسب اطلاعات بیشتر، به مقالهٔ قانون ۸۰/۲۰ (اصل پارِتو) چیست؟ مراجعه نمایید.)
با وجود مزایای تیمهای کوچک، چرا شرکتها به دنبال استخدام افراد بیشتری هستند؟
دلایل مختلفی را میتوان ذکر کرد همچون رقابت با دیگر فعالان صنعتی که در آن مشغول هستیم، فشار از جانب سرمایهگذاران و شتابدهندهها، مدیریت ضعیف منابع انسانی و شاید هم پولهای بادآورده به طوری که منابع مالی به اندازهٔ کافی وجود دارد تا با استخدام نیروهای بیشتر آن را خرج کرد به طوری که یک مدیر تبلیغات بریتانیایی به نام Rory Sutherland در مورد معایب پول زیادی میگوید:
زمانی که پول خیلی خیلی زیادی داشته باشید، به دنبال راههایی برای خرج کردنش خواهید گشت!
به عنوان شاهد این ادعا هم میتوان برخی شرکتها را به خاطر آورد که وقتی کوچک (استارتاپ) بودند از عملکرد به مراتب بهتری برخوردارند بودند و همین که شروع به بزرگتر کردن زیرساخت و تیم خود کردند، افولشان هم شروع شد (در عین حال هرگز نباید منکر تأثیرات مثبت سرمایه در رشد یک کسبوکار شد به طوری که در مقالهای تحت عنوان استارتاپ: بیمایه فطیره! با تمرکز بیشتر روی این موضوع صحبت شده است.)
چرا اکثر تیمهای کوچک استارتاپی با شکست مواجه میشوند؟
دلایل زیادی را میتوان برشمرد که منجر به شکست استارتاپها میشوند که برخی از آنها در مقالات زیر پوشش داده شدهاند:
- معرفی استراتژیهایی راهبردی به منظور به باد دادن یک سازمان یا استارتاپ!
- لیدر به اعضای تیم استارتاپی انگیزه میدهد یا اعضاء به لیدر؟
- تأثیر نیروی انسانی به اصطلاح A Player در موفقیت استارتاپها
- چگونه یک تیم استارتاپی موفق تشکیل دهیم؟
- آیا میدانستید که جذب کاربر زیاد میتواند منجر به مرگ کسبوکارتان گردد!
- Devil’s Advocate (وکیل مدافع شیطان) کیست و چرا حضورش در استارتاپها الزامی است!
در عین حال، پاسخ به این پرسش که «آیا محدودیت باعث رشد میشود یا خیر؟» میتواند سرنخهایی در این ارتباط در اختیارمان قرار دهد. به طور کلی، وقتی محدودیتی وجود نداشته باشد، مسلماً چالشی هم وجود نخواهد داشت تا پس از مبارزه و شکست آن چالش انگیزهٔ ادامهٔ راه را بیابیم که به منظور اثبات چنین ادعایی، ابتدا به ساکن دو مثال از صنعت سینما میآوریم.
در این رابطه میتوان طنز هنرمندانی همچون مهران مدیری یا رضا عطاران را مد نظر قرار داد. نیاز به توضیح نیست که کُمِدینهایی همچون ایشان برای آوردن لبخند رو لبهای مخاطب هرگز نمیتوانند دستآویزهایی همچون مسئولین نظام، قومیتهای مختلف، مذهب جامعه، تبعیضهای جنسیتی، هنجارهای اجتماعی که در جامعه ریشه دوانده و ... را به کار گیرند اما در عین حال میتوانند با طنز موقعیت مناسب، موجبات خندهٔ بیننده را فراهم آورند (البته این گزاره ۱۰۰٪ صادق نیست!)
با آنچه پیش از این گفتیم که هرچه تیم بزرگتر میشود تمایل افراد به مشارکت کاهش مییابد، تجربهٔ نگارندهٔ این مقاله حاکی از آن است که در دنیای کسبوکار مثالهایی از تأیید این قانون به وفور دیده میشود. به عبارتی، مادامی که تیم آنقدر کوچک است که بنا به نقلقول منصوب به مدیرعامل آمازون و تصویری که در بالا مشاهده میشود میتوان آن را فقط با دو عدد پیتزا سیر کرد، نیاز به توضیح نیست که در چنین گروهی وظایف کاملاً مشخص هستند، هرگونه کمکاری از جانب اعضای تیم سه الی چهار نفره به وضوح توسط سایرین رصد میشود و نکتهٔ دیگر اینکه بروکراسیهایی که معمولاً در سازمانهای بزرگ وجود دارند هرگز دیده نمیشوند و بالتبع گروه به معنای واقعی کلمه اَجایل (چابک) است.
اگر بخواهیم الگوریتمیک به این قضیه نگاه کنیم، محدودیت مسلماً منجر به از دست رفتن یکسری موقعیتها نیز خواهد شد و نیاز به توضیح نیست که مثالهای مرتبط فراوانی در این خصوص میتوان آورد با علم به اینکه در علوم انسانی ذکر چند مثال خوب و مثبت از یک نگرش هرگز نمیتواند ناقض نگرش مخالف باشد که به نظر میرسد ذکر مثال در ارتباط با افرادی که با محدودیتهای فراوانی دستوپنجه نرم کردهاند اما در نهایت به موفقیت رسیدهاند، به درک بهتر این موضوع کمک کند (آنچه در ادامه میگوییم نه تحقیقی علمی است و نه فرضیهای اثباتشده بلکه برگرفته از تجربیات شخصی نگارندهٔ این مقاله است.)
با یک تحقیق میدانی از دوستان و آشنایان، برخی مدیرعاملهای موفق، ورزشکاران و به طور کلی در هر قشری میتوان افرادی را پیدا کرد که توانستهاند علیرغم وجود محدودیتهای فراوان همچون شرایط پولی نامطلوب، فرزند طلاق بودن، مشکلات جسمی، تبعیض جنسیتی و مسائلی از این دست به #موفقیت دست یابند (از جمله افراد موفقی که توانسته از یک روستا به پایتخت مهاجرت کند و صرفاً با اتکا به پشتکار خود هماکنون به یکی از بزرگترین کسبوکارها فناوری ایران مبدل گردد میتوان به بنیانگذار پیک برتر اشاره کرد که در همین راستا توصیه میکنیم به پادکست مصاحبه با محمدرضا محسنی: بنیانگذار پیک برتر در رادیو فولاستک مراجعه نمایید.)
سناریویی فرضی مرتبط با داستان زندگی حاج عبدالله و آقا مرتضی
حال به جای این پرسش که «چند نفر را میشناسید که با وجود محدودیت توانستهاند به موفقیت دست یابند؟» شاید بهتر باشد این سؤال را مطرح کنیم که «چه تعداد خانوادهٔ مرفه را میشناسید که نبود محدودیت منجر به دست رفتن فرزندان ایشان شده است؟» که به نظر میرسد در پاسخ به این پرسش بتوان کِیسهای متعددی را به خاطر آورد اما برای درک بهتر این موضوع، میتوان سناریویی نزدیک به واقعیت را متصور شد.
داستانی را فرض کنیم که دو شخصیت اول دارد به نامهای حاج عبدالله و آقا مرتضی که هر کدام از ایشان هم پسری دارند به ترتیب به نامهای بهزاد و سهند. حاج عبدالله یک کارخانهدار است و جزو قشر مرفه جامعه محسوب میشود اما در مقابل آقا مرتضی یک کارمند ساده است که در ابتدا قصد داریم مروری داشته باشیم به روند زندگی شخصت کارخانهدار این داستان فرضی.
حاج عبدالله از هیچ تلاشی برای رفاه زن و بچههایش فروگذار نکرده چرا که اعتقاد دارد نباید شرایطی فراهم گردد تا سختیهایی که او در جوانی کشیده است برای خانوادهاش بوجود آیند به طوری که مثلاً خرج تحصیل پسرش (بهزاد) را به طور تمام و کمال پرداخت کرد، ماشین مدل روز برایش خریداری کرد تا برای رفت و آمد به دانشگاه راحت باشد، کلیهٔ هزینههای ازدواج پسرش را بدون هیچگونه کموکاستی پرداخت کرد و در یک کلام از هیچ تلاشی برای آسایش پسرش فروگذار نکرد به طوری که بهزاد همواره گوشی آیفون مدل سال، آخرین نسخهٔ لپتاپ برند مد نظرش و دیگر گجتهایی از این دست داشت و حتی برای ورزش کردن هم فقط و فقط به باشگاه ورزشی اکسيژن رويال واقع در زعفرانیه میرفت.
حال نگاهی داشته باشیم به بخشی از زندگی آقا مرتضی و پسرش سهند. همانطور که گفتیم، وی یک کارمند ساده است که در حد توانش سعی کرده حداقلهای زندگی را برای خانوادهاش مهیا سازد. اگر بخواهیم بخشی از زندگی پسرش (سهند) را با پسر حاج عبدالله بررسی مقابلهای کنیم، میتوان گفت که از چند سال قبل از کنکور آقا مرتضی به پسرش میگفت که هزینههای دانشگاه آزاد و غیرانتفاعی سرسامآور است و او باید تمام تلاش خود را به کار گیرد تا در یک دانشگاه دولتی قبول شود تا از این طریق بتواند بخشی از هزینههای زندگی را کاهش دهد. آقا مرتضی یک پراید مدل ۱۳۸۰ داشت و شرایط کلی ماشین به گونهای بود که سهند ترجیح میداد تا با وسائل نقلیهٔ عمومی برود دانشگاه و با توجه به اینکه میدانست بنیهٔ مالی پدرش آنقدر قوی نیست که بتواند هزینههای ازدواج آتی وی را بدهد، از همان ترم اول دانشگاه به عنوان یک کارآموز وارد یک شرکت آیتی شد تا جایی که وقتی سال سوم دانشگاه عاشق یکی از همکلاسیهایش شد، مبلغ به نسبت خوبی پسانداز داشت که میتوانست با آن یک عروسی ساده بگیرد.
وقتی پای فناوری به میان میآید، گرچه سهند پول کافی برای خرید یک آیفون مدل سال را داشت، اما از این کار امتناع میکرد و به یک گوشی اندرویدی سادهٔ سامسونگ رضایت میداد و از همین روی هم هرگز نتوانسته بود لبهٔ تکنولوژی گام بردارد تا جایی که هرگز طعم کار با یک لپتاپ i7 با نسل هشت پردازندهٔ اینتل و شانزده گیگابایت حافظهٔ رَم و هارد اساسدی را نتوانست در دوران مجردی بچشد بلکه به مرور سیستمی که پدرش به صورت اقساطی سالها پیش برایش خریداری کرده بود را ارتقاء میداد.
مثل هر جوان دیگری که خوشاندامی برایش اعتماد به نفس میآورد، سهند نیز دوست داشت در باشگاه بدنسازی ثبتنام کند اما هرگز وسعش به ثبتنام در مراکز ورزشی همچون چیزی که بهزاد میرفت نمیرسید و از همین روی به باشگاههایی درجه سه و چهار رضایت میداد (از جمله فیچرهای این دست باشگاهها میتوان بوی عرق در رختکن، بوی تعفن در سرویس بهداشتی، تردمیلهای خراب و ... اشاره کرد!)
این صرفاً مقدمهای بود از بستری که حاج عبدالله و آقا مرتضی برای رشد فرزندانشان فراهم آورده بودند اما کِلایمکس (اوج) داستان زمانی کلید خواهد خورد که این دو جوان وارد دنیای خشن و بیرحم جامعه میشوند که در ادامه مروری میکنیم به بخشی از داستان زندگی سهند.
وی چند سالی در شرکتهای مختلف کار کرد چرا که اعتقاد داشت در محیط کار و در تعامل با آدمهای مختلف است که میتوان درسهای زندگی و کسبوکار را آموخت و به نوعی دانشگاه واقعی محیط کار است و پس از تجربیات مختلفی که کسب کرد، شروع کرد به راهاندازی بیزینس شخصی خود و اینجا است که تجربیات وی در تلاش برای قبولی در دانشگاه دولتی به خاطر کاهش هزینهها، پول جمع کردن برای عروسی، داشتن گوشی سامسونگ و بودن در آرزوی گوشی اپل و از همه مهمتر حضور در باشگاهی ورزشی که آدمهای عادی در آن ثبتنام میکردند و استفاده از وسائل نقلیهٔ عمومی که فرصت رصد کردن رفتار آدمهای عادی را به وی میداد در مدیریت کسبوکار به کمکاش آمدند.
در حقیقت، تلاش برای قبولی در دانشگاه دولتی به دلیل نبود بودجهٔ کافی برای ثبتنام در دانشگاههای آزاد و غیرانتفاعی این درس را به سهند داده بود تا محدودیتی به نام بیپولی پدرش را به فرصت تبدیل کند بدین شکل که در دانشگاهی خوب قبول شد که دانشجویان از فیلترهای به مراتب ریزتری میبایست عبور میکردند و همین قضیه تا حدودی کیفیت علمی محیطی که در آن مشغول به تحصیل بود را بالاتر برده بود که از قضا در همین فضا کسی را یافت که فکر میکرد نیمهٔ گمشدهٔ او است و این در صورتی است که بهزاد اصلاً از چنین انگیزهای برخوردار نبود.
وقتی که کسبوکار خود را به راه انداخت، به خوبی میدانست که برخلاف الباقی استارتاپها سرمایهگذار ندارد و نبود سرمایهگذار بدان معنا بود که بودجهٔ کافی هم برای استخدام نیروهای تخصصی در حوزههای مختلف و ... نداشت و همین مسئله منجر بدین گشت تا بخش قابلتوجهی از کارها را شخصاً انجام دهد و در عین حال شروع به ذخیرهٔ بخشی از درآمد به عنوان پسانداز کرد (این دقیقاً همان درسی بود که از ترم اول دانشگاه و ورود به بازار کار یاد گرفته بود که باید روی پای خود بایستد.)
یکی از خوبیهای اینکه سهند مجبور بود تا در روزهای ابتدایی کار بخشی قابلتوجهی از کارها را ابتدا یاد بگیرد سپس آنها را عملی سازد این بود که وی به مهارتی تجهیز شد که در آینده وقتی چندین و چند نیروی مختلف به استخدام درآورد، هیچ کارمندی نمیتوانست به قول معروف وی را دور بزند و یا مثلاً برای انجام یک تَسک خاص زمان بیشتری بطلبد چون وی به خوبی با زیر و بم کار آشنایی داشت. علاوه بر این، وقتی نیروی کار را رها میکرد، او اصلاً نیازی نداشت تا با عجله فرد جدیدی جایگزین کند که همین عجله خیلی اوقات میتواند منجر به تصمیمات اشتباهی گردد بلکه شخصاً مسئولیت بخشی از کار را بر عهده میگرفت (چون قبلاً این کارها را انجام داده بود) تا با ریزبینی بیشتر اقدام به استخدام نیروی جدیدی کند.
پیش از این گفتیم علیرغم اینکه سهند در فضای آیتی مشغول به کار بود، اما هرگز نمیتوانست لبهٔ تکنولوژی قدم بردارد و گجتهایی که استفاده میکرد چند سالی از تِرِند بازار عقب بودند و گرچه تجربهای دردناک در آن زمان محسوب میشد، اما وقتی سهند کسبوکار خودش را لانچ کرد، تجربههای آن دوران همچون آب روی آتش بودند. به عبارتی، دفتری که برای شرکتش گرفت ابتدا در فضایی سطح پایین و نامطلوب به همراه میز و صندلیهای نه چندان مرغوب بود اما همانطور که در گذشته یاد گرفته بود به مرور سیستم کامپیوتری قدیمی خود را ارتقاء دهد، در فضای کسبوکار هم همواره این انگیزه را داشت تا تمام تلاش خود را به کار گیرد تا در طول زمان بیزینس خود را بهبود مستر دهد که در همین راستا، توصیه میکنیم به مقالات زیر مراجعه نمایید:
- Kaizen (کایزن) چیست و چگونه میتوان از آن در صنعت توسعهٔ نرمافزار استفاده کرد؟
- FUCK: فرمول موفقیت کسبوکارهای نوپا و استارتاپها
در ادامه هم برسیم به حضور در باشگاهی که در آن مردم عادی ثبتنام میکردند و این تجربهٔ گرانبها درسهای زیادی به سهند در حوزهٔ منابع انسانی آموخت. بر خلاف بهزاد که در باشگاهی ثبتنام میکرد که احتمالاً در پارکینگ باشگاه خودروهای چندصد میلیونی و حتی میلیاردی پارک میشد، سهند بخشی از زمان استراحت خود را در فضایی میگذراند که بخشی از جامعهٔ واقعی در آن حضور داشتند. در حقیقت، معمولاً قشر مرفه برای کارمند شدن در شرکتی رزومه نمیفرستند و این آدمهای معمولی هستند که گروه مخاطب مسئولین منابع انسانی شرکتها میباشند و اینجا بود که تجربهٔ تعامل سهند با همین قشر درسهای زیادی در حوزهٔ جذب نیرو به وی داد (ناگفته نماند که حضور در BRT هم دیدی خوبی از جامعه به وی داد.) در واقع، تعامل با آدمهایی که تقریباً میشود گفت متعلق به ۹۰٪ بدنهٔ جامعه هستند و همین قشر کسانی هستند که یک یا چند نفر از آنها قرار است در شرکت سهند مشغول به کار شود، دیتای ارزشمندی در اختیار وی گذاشت تا به مجموعهای از بایدها و نبایدها در جذب نیرو دست پیدا کند.
با توجه به اینکه ادامهٔ این داستان فرضی ممکن است از حوصلهٔ خواننده خارج گردد، خیلی روی ورود پسر حاج عبدالله به دنیای واقعی تمرکز نمیکنیم اما همانقدر بدانیم که احتمال اینکه وی به یک انگل اجتماع مبدل شده باشد، اصلاً کم نیست (به واژهٔ احتمال خوب دقت نمایید.)
سخن پایانی
بر خلاف آنچه در عرف میبینیم که برخی ارزشها همچون تعداد کارمند بیشتر، فضای کار بزرگتر، تعداد کاربر زیادتر و چیزهایی از این دست مزیت است، آنچه در این مقاله گفتیم که بخشی از آن کاملاً علمی بود و بخشی دیگر فرضی و قسمت انتهایی هم فرضیهای بیش نبود، شاید بتوان به این نتیجه رسید که بیش از آنکه بخواهیم درگیر رقابت با کسانی شویم که در صنعت مشابه ما مشغول به کار هستند، باید یک ویژن در ارتباط با هدفی که دنبال میکنیم داشته باشیم و در جهت آن گام برداریم.
در بیشتر مواقع، ویژن (چشمانداز) با پیروی از فلسفهٔ Lean (ناب) عملی میشود و یکی از استراتژیهای راهاندازی یک استارتاپ ناب هم برخورداری از تیمی کوچک اما متمرکز است و در صورتی هم که کسبوکارمان نیاز به اِسکِیل شدن داشته باشد، از آنجا که ویژن کاملاً مشخص و شفاف است، با زیاد شدن اعضای تیم از هدف دور نخواهیم شد (در ارتباط با تمرکز، توصیه میکنیم به مقالهٔ نقش تمرکز در موفقیت کسبوکار: وقتی میخواهید همه چیز باشید، هیچ چیز نمیشوید! مراجعه نمایید.)
مسلماً رد یک گزاره، فرضیه، جهانبینی و به طور کلی هر چیزی نشان از خامی انسان دارد که در مقالهای تحت عنوان چرا احتمالاً کاربرد صفات مطلق حاکی از ناپختگی سخنور است؟ به این موضوع اشاره کردیم اما با همهٔ این تفاسیر، دیدگاه شما نسبت به این قضیه چیست و فکر میکنید آنچه در این مقاله گفته شد صرفاً روی کاغذ زیبا است یا در عمل میشود تهدیدها را به فرصت تبدیل کرد؟ نظرات، دیدگاهها و تجربیات خود را با دیگر کاربران سکان آکادمی به اشتراک بگذارید.