هر کدام از ما آدمها فارغ از جایگاه اجتماعی، شخصیت، حرفه و نوع کسبوکاری که داریم، در شرایطی قرار میگیریم که طبق میل باطنی یا علیرغم میل باطنی خود، باید دست به تصمیمگیری بزنیم؛ به عبارت دیگر، تصمیمگیری به عنوان بخشی لاینفک از زندگی روزمرهٔ ما تبدیل شده است. گرچه ذات انسان متمایل به آزادی در انتخاب و تصمیمگیری است، اما گاهیاوقات پیش میآید که فرایند انتخاب بین دو یا چند چیز اصلاً لذتبخش نبوده و حتی میتوان گفت که کاری استرسزا و چالشبرانگیز است! در همین راستا، در این مقاله قصد داریم بحثی را مطرح کنیم که اگر بتوانیم آن را در خود نهادینه کنیم، دشواری درصد قابلتوجهی از مواقعی که مجبور به تصمیمگیری میشویم به حداقل رسیده و منابع ذهنی خود را میتوانیم به مسائلی به مراتب مهمتر اختصاص دهیم. در ادامه، با سکان آکادمی همراه باشید.
آشنایی با مفهوم ارزش (Value) و فرایند نهادینه شدن ارزشها
شاید در برخی شرکتها دیده باشید که چند تابلو در اتاق مدیر یا اتاق جلسات نصب شده تحت عناوین «مأموریت»، «چشمانداز» و از همه مهمتر «ارزشها» که وقتی نگاهی به ارزشهای آن سازمان میاندازیم، چیزهایی همچون موارد زیر مشاهده خواهیم کرد (موارد زیر برگرفته از وبسایت کمپانی خودروسازی پارسخودرو است):
- رعایت ادب و نزاکت همراه با خوشرویی
- داشتن رفتار منصفانه و به دور از تبعيض
- رعایت نظم و مقررات
- رعایت حقوق فردی و اجتماعی دیگران
- حفظ آبروی افراد
- درک کردن و در نظر داشتن خواستهها و نيازهای ذینفعان
- ارج نهادن به تلاش و دستاوردهای دیگران
- شفافيت و حسننيت در قبال دیگران
- رازداری و حفظ اسرار دیگران
- راستی و شفافيت در گفتار و کردار
- تفویض اختيار و جلب مشارکت افراد در تصميمگيریها و انجام امور
- پرهيز از ریاکاری و شایعهپراکنی
- در نظر داشتن منافع دیگران در تصميمگيریها و همکاریهای مشترک
- خلق، ارائه و اجرای ایدههای جدید در راستای بهبود عملکرد سازمان
- ایجاد بستر مناسب برای بروز استعدادها و ارائهٔ ایدهها
- شناسایی راهکارهای بهينه برای انجام بهتر وظایف
- انعطافپذیری در مقابل تغييرات و ایدههای نو
- پاسخگو بودن در قبال تصميمهای اخذ شده توأم با وفاداری و دلسوزی
- اخذ تصميمات صحيح، منطقی و بهموقع
- وفاداری و تعلق خاطر به سازمان
- ترجيح دادن منافع سازمان به منافع شخصی
لیست ارزشهایی از این دست بسیار طولانی بود لذا به برخی از مهمترین ارزشهای درج شده در وبسایت رسمی پارسخودرو بسنده شد. در این نقطه از بحث، اصلاً کاری نداریم که آیا سازمانهایی که ارزشهای خود را در معرض دید اربابرجوع قرار میدهند به آنها پایبند هستند یا خیر؛ بلکه هدف اصلی پرداختن به چرایی ثبت یکسری ارزشها توسط شرکتها و سازمانهای مختلف است.
واقعیت امر آن است که مجموعههای بزرگ برای اینکه فرایند تصمیمگیری مدیران عالیرتبه و سایر پرسنل خود را تسهیل کنند، به دنبال یافتن یکسری ارزشهایی هستند که با ماهیت کسبوکار آنها همخوانی داشته باشد. حال این ارزشها به عنوان یکسری Guideline (رهنمون) عمل کرده و زمانهایی که مشکل، چالش و یا موقعیتی پیش میآید که پرسنل بر سر دوراهی قرار میگیرند، این رهنمودها (ارزشها) در تصمیمگیری دخیل میشوند.
حال قصد داریم سناریویی فرضی را مجسم کنیم البته با فرض اینکه این دست ارزشها در پارسخودرو ۱۰۰٪ رعایت میشوند. یکی از این دست ارزشها «در نظر داشتن منافع دیگران» بود که در ادامه فرض میکنیم که منظور از دیگران، مشتریان است. فرض کنیم نمایندهٔ خرید شرکت برای تأمین یکسری تجهیزات خودرو به کشور چین سفر میکند تا مثلاً جعبهفرمان برای یکی از خودروهای این کمپانی تهیه کند.
تاکنون شرکت کلیهٔ جعبهفرمانها را با استاندارد A تأمین میکرد اما متأسفانه موجودی شرکت چینی صفر است اما نمایندهٔ شرکت چینی پیشنهاد خرید همان کالا با استاندارد C را به نمایندهٔ شرکت ایرانی میدهد.
اکنون فرض کنیم که شرکت هیچگونه ارزشی برای خود تبیین نکرده و بالتبع به پرنسل خود -منجمله این مأمور خرید- هم رهنمودی منتقل نشده باشد. در چنین شرایطی، این آقا/خانم نماینده باید تصمیمی مهم بگیرد که چندین جنبهٔ کلیدی باید در این تصمیمگیری دخیل باشد که عبارتند از:
- اگر کالا با استاندارد C خریداری شود، باید توضیحاتی برای مدیر مافوق خود داشته باشد مبنی بر چرایی اتخاذ چنین انتخابی.
- اگر عزیزترین فرد این آقا/خانم نماینده روزی بخواهد یکی از این خودروها را خریداری کند، آیا چنین کاری را توصیه میکند؟
- آیا این کالا میتواند استانداردهای کیفی لازم را از سازمانی که مسئول تضمین کیفیت است جلب کند؟
- و بسیاری سؤال دیگر از این دست!
آنچه تاکنون گفتیم در شرایطی است که ارزشی تحت عنوان «در نظر داشتن منافع دیگران» به این نماییده تبیین نشده باشد. در این شرایط، وی باید تصمیمی مهم اتخاذ کند اما این در حالی است که دشواری این کار به حدی است که چنانچه این فرد از حداقل ارزشهای اخلاقی برخوردار باشد، دچار وسواس فکری خواهد شد.
حال فرض کنیم که شرکت، ارزشی تحت عنوان «در نظر داشتن منافع دیگران» دارا است و از لایههای بالای مدیریتی لزوم تبعیت از آن بارها و بارها تأکید شده است. این نمایندهٔ خرید مجدد در شرایط فوق قرار میگیرد؛ به عبارت دیگر، موجودی کالای مذکور با استاندارد A به پایان رسیده اما نمایندهٔ شرکت چینی پیشنهاد خرید همان کالا با استاندارد C را به وی میدهد. باتوجه به اینکه سالها است که چنین ارزشی هم در حرف و هم در عمل در شرکت پیادهسازی شده، این فرد اصلاً و تحت هیچ عنوان نیازی به فکر کردن در مورد خریدن یا نخریدن همان محصول با استاندارد C نخواهد داشت! به عبارت دیگر، وجود چنین ارزشی، فرایند تصمیمگیری را بسیار ساده کرده است (اگر مثال فوق کمی ناملموس است، به جای پارسخودرو یک کمپانی خودروسازی کرهای را متصور شوید و نمایندهٔ چنین شرکتی را در سناریوی فرضی فوق قرار دهید تا متوجه شوید که عدم استقبال از محصولی با استاندارد پایینتر از حد انتظار به چه سادگی میتواند صورت گیرد).
تصمیمگیری یک مهارت است
تصمیمگیری اساساً کاری دشوار است (البته منظور تصمیمگیری در مورد خرید میوه نبوده بلکه منظور تصمیمگیریهای حساس و کلان است) و همچون هر مهارت دیگری که با تمرین و ممارست بهبود مییابد، خبر خوب این است که اگر از یکسری ارزشها برخوردار باشیم، گرچه چیزی از دشواری این کار کم نمیشود، اما در هر صورت فرایند تاحدودی تسریع شده و خواهیم دید که در طول زمان تصمیمهای بهتری خواهیم گرفت.
برای درک بهتر این موضوع، میتوان مهارت تصمیمگیری را با مهارت کدنویسی مقایسه کرد. دولوپر تازهکاری که تجربهٔ چندانی در کدنویسی ندارد، در حین فراخوانی فانکشنها و غیره گاهیاوقات سردرگم میشود و مثلاً نمیداند که فلان فانکشن چه پارامترهای ورودی میگیرد؛ هر دفعه یا باید به راهنماهای ادیتور خود اکتفا کند و یا به مستندات زبان برنامهنویسی مد نظرش اما خبر خوب این است که یک دولوپر با کسب مهارت کدنویسی در طول زمان، دیگر به صورت خیلی ناخودآگاه میداند که کدام فانکشن را باید در کجا و با کدام پارامترهای ورودی مورد استفاده قرار دهد.
اگر به فرایند تصمیمگیری همچون یک مهارت نگاه کنیم، قضیه تا حدودی مشابه کدنویسی خواهد بود؛ به عبارت دیگر، شاید در روزهای نخستی که در شرایطی قرار میگرفتیم که مجبور بودیم از میان دو فرد، دو گزینه، دو محصول و یا هر چیز دیگری یکی را انتخاب کنیم خیلی اذیت میشدیم، اما در طول زمان اگر روش درست تصمیمگیری را فرا گرفته باشیم، خواهیم توانست این عمل -یعنی فرایند انتخاب و تصمیمگیری- را به صورت کاملاً ناخودآگاه انجام دهیم و نکتهٔ مهم اینجا است که برخورداری از یکسری ارزشها میتواند کمک قابلتوجهی در این فرایند کند که در ادامه برای درک بهتر این موضوع، بیشتر مثال خواهیم زد (برای تفهیم بهتر، سناریوهایی فرضی را در نظر میگیریم که در آن دو شخصیت وجود دارند به نامهای بهروز و بهزاد).
اهمیت برخورداری از یکسری ارزش در مقولهٔ ازدواج
به عنوان سناریوی اول، مقولهٔ ازدواج را انتخاب کردهایم زیرا یکی از مسائلی است که تصمیمگیری در مورد آن هم از حساسیت بالایی برخوردار است و هم در عین حال دشوار است. به طور کلی، بهروز و بهزاد هر دو در سن ازدواج (۲۷ ساله) هستند اما یک تفاوت کلی مابین مجموعه ارزشهای این دو فرد وجود دارد. در واقع، بهروز به اهمیت انتخاب درست در ازدواج معتقد بوده و پس از کلی مشاوره و استفاده از تجربیات بزرگان، چکلیستی از مجموعه ارزشها برای خود ترسیم کرده که مهمترین آنها عبارتند از:
- سطح شعور اجتماعی طرف مقابل مهم است.
- خانوادهٔ دختر مهم است.
- نگاه کیس مد نظر به مسائل اجتماعی و اعتقادی مهم است.
- و زیبایی چهرهٔ دختر و خوش اندامی وی هم که اهمیت خاص خود را دارا است.
فرض کنیم بهروز دولوپری است که در یک شرکت نرمافزاری مشغول به کار است. پس از مدتی، شرکت یک کارآموز خانم جذب میکند که به معنای واقعی کلمه زیبا، جذاب و خوش اندام است! پس از مدتی همکاری و آشنایی همکاران با یکدیگر در محیط کار، بهروز متوجه میشود که دلش پیش این خانم کارآموز گیر کرده است؛ در همین راستا، شروع میکند به رصد کردن رفتار این خانم و جویا شدن نقطهنظرات وی به انحای مختلف و پس از مدتی کاشف به عمل میآیند که دختر باخانوادهای است و شعور اجتماعی وی هم در حد قابلقبولی است (به خاطر داشته باشیم که شعور اجتماعی و تحصیلات آکادمیک دو مقولهٔ کاملاً مجزا از یکدیگر هستند).
پس از گذشت زمان بیشتر و بالتبع آشنایی بیشتر، بهروز درمیابد که این زیباروی خانوادهدار، همان چیزی است که همیشه به دنبالش بوده اما در ارتباط با آیتم سوم (نگاه دختر به مسائل اجتماعی و اعتقادی) اختلافنظرهای ساختاری بین آنها وجود دارد.
در چنین شرایطی، اگر بهروز هیچ معیار (ارزش) خاصی مد نظر نداشت، شاید در سر دوراهی قرار میگرفت و هفتهها و شاید ماهها با خود سبک و سنگین میکرد که آیا باید دختر مذکور را به عنوان همسر انتخاب کند یا خیر و در نهایت بخش احساسی مغز بهروز -که باور برخی بر این است که یکی از بزرگترین دشمنان ما است- وی را به سمت اخذ تصمیمی مبنی بر انتخاب این دختر خانم سوق میداد اما خبر خوب این است که بهروز دارای یکسری ارزشها است و همین ارزشها در فرایند تصمیمگیری مهمی همچون انتخاب شریک زندگی، نقش یک Guideline را بازی میکنند و با توجه به اینکه معیار سوم (نگاه دختر به مسائل اجتماعی و اعتقادی) منطبق بر ارزشهای انتخابی بهروز نیست و گرچه احساسات بهروز از یک طرف و زیبایی دختر خانم از طرف دیگر دست در دست یکدیگر دادهاند، اما تصمیمگیری نهایی خیلی سریع مشخص میشود و برندهٔ بازی Behrouz`s Values است!
حال فرض کنیم که شخصیتی داریم به نام بهزاد که از قضا او هم در سن ازدواج (۲۷ ساله) است اما برخلاف بهروز، گایدلاینی برای خود در بحث ازدواج تعریف نکرده است.
بهزاد هم دولوپر است و نیاز به توضیح نیست که در شرکتها و استارتاپهای فناورانه رفت و آمد دارد، در رویدادهای برنامهنویسی و دورهمیهای سَرِکاری شرکت میکند و مسلماً در چنین فضایی، با کیسهای مختلف آشنا میشود.
پیش از این گفتیم که بهزاد از قبل مجموعه ارزشهایی برای مقولهٔ ازدواج برای خود تعریف نکرده است! برای درک بهتر این موضوع، چند موقعیت مختلف را مد نظر قرار میدهیم.
کِیسی سر راه بهزاد قرار میگیرد که بسیار چهرهٔ زیبایی دارد اما قدش ۱۵۶ سانتیمتر است، کیس دیگری هست که زیبا و قد بلند است اما از خانوادهٔ خیلی خوبی نیست، کیس سوم هم خانوادهدار است و هم خوش اندام و هم اعتقادات آنها با هم همخوانی دارد اما اصلاً زیبا نیست!
در چنین شرایطی، باتوجه به اینکه بهزاد مجموعه ارزشهایی Fixed برای خود در نظر نگرفته است، هر دفعه که در موقعیت ازدواج قرار میگیرد، نیمکرهٔ راست و چپ مغز وی در تضاد با یکدیگر قرار خواهند گرفت، وسواس فکری وی را فرا گرفته و فرایند تصمیمگیری -که در مورد بهروز خیلی سریع اتفاق میافتاد- برایش خیلی زمانبَر خواهد بود!
به عبارت دیگر، همچون مأمور خرید شرکت پارسخودرو که پس از رفتن به کشور چین و نیافتن قطعات مد نظر میبایست با مسئول مافوق خود تماس گرفته و شرایط را گزارش کند و با هم به یک جمعبندی برسند و کلیهٔ عواقب آن را هم به جان بخرند، بهزاد نیز هر دفعه که در موقعیت ازدواج قرار میگیرد باید جدال بین احساس و عقل (یا به عبارتی، نیمکرهٔ راست و چپ) را به جان بخرد و از آنجا که چنین فرایندی خستهکننده است، ممکن است از زمانی به بعد بهزاد کم آورده و دل را به دریا بزند (و البته ناگفته نماند که توصیههای اطرافیان هم در تصمیمگیری وی بیتأثیر نیست که یکی میگوید به خدا توکل کن و پیش برو غافل از اینکه خداوند بشر را به فکر کردن و تعقل تشویق میکند، دیگری میگوید ازدواج هندوانهٔ نبریده است و هیچ کس نمیتواند خوشبختی تو را تضمین کند پس خیلی دودل نباش و یکی دیگر هم میگوید مثبت نگاه کن به قضیه و اینقدر منفیبافی نکن تا کائنات بهترینها را برایت رقم بزند!)
پس میبینیم که داشتین یکسری Value (ارزش) چقدر میتواند فرایند تصمیمگیری ما را در مقولهای به این مهمی راحت کند که در غیر این صورت، تصمیمگیری کاری بس دشوار خواهد شد (لازم به ذکر است که خیلی از خانمها هم به دلیل تدوین نکردن یکسری ارزش مرتبط با شریک زندگی آیندهٔ خود، در پروسهٔ ازدواج دچار لغزش میشوند؛ مثلاً اگر آقایی با پورشه سر قرار بیاید، به احتمال قریب به یقین کمی و کاستیهای وی را نادیده خواهند گرفت. در همین راستا، توصیه میکنیم به مقالهٔ Value Attribution چیست و چرا باید در زندگی تا حد ممکن از آن حذر کرد! مراجعه نمایید). حال در ادامه، به منظور درک بهتر اهمیت برخورداری از یکسری ارزشها، مثال دیگری در حوزهٔ کسبوکار میزنیم.
اهمیت برخورداری از یکسری ارزش در مقولهٔ کسبوکار
فرض کنیم در شرکتی نرمافزاری دو دولوپر داریم به نامهای بهروز و بهزاد. بهروز علاوه بر دیولوپمنت و کدنویسی، در برخی جلسات نیازسنجی مشتریان نیز برای برآورد هزینهٔ پروژه شرکت میکند. مشتری جدیدی شرکتشان را برای پیادهسازی پروژهای نرمافزاری انتخاب میکند که از قضا، شرکت صاحبنام و بزرگی است و به منظور درک نیازهای اصلی پروژه، بهروز برای ارزیابی چند روزی را در شرکت مشتری حضور بهم میرساند و با پرسنلی که قرار است به طور مستقیم/غیرمستقیم با این نرمافزار کار کنند صحبت کرده تا به نیازهای اساسی آنها پی ببرد. در نهایت، بهروز با معاون شرکت هم نشستی داشته اما در خلال جلسه، او متوجه میشود که شرکت مذکور قصد دارد پیشنهادی مالی به بهروز بدهد مبنی بر اینکه قیمت اولیهٔ پروژه را کمتر از حد واقعی آن به شرکتش اعلام کند!
داستان را در همین نقطه نگاه داشته تا ابتدا کمی با ارزشهای فردی بهروز آشنا شویم. وی از روزی که وارد حوزهٔ کسبوکار شده است، با خود متعهد شده تا در هیچ شرایطی و تحت هیچ موقعیتی به کارفرمای خود خیانت نکند و از آنجا که وی چند سالی است این پالِسی (سیاست) را اتخاذ کرده است، هر موقع که در چنین موقعیتی قرار میگیرد، به صورت کاملاً ناخودآگاه تصمیم درست را میگیرد (در ابتدای مقاله گفتیم که تصمیمگیری پس از مدتی به صورت ناخودآگاه صورت میگیرد).
حال برگردیم به ادامهٔ داستان فرضی خود. بهروز پس از دریافت پیشنهاد رشوه، اصلاً نیازی ندارد تا در مورد آن فکر کند زیرا از قبل الگوریتمی برای خود ترسیم کرده و بر آن اساس تصمیم میگیرد به طوری که صرفاً ۳۰ ثانیه پس از دریافت پیشنهاد رشوه از طرف معاون شرکت مذکور، پیشنهاد را کاملاً قاطعانه رَد کرده و باب هرگونه مذاکرهٔ بعدی در این خصوص را میبندد.
اکنون فرض کنیم در چنین موقعیتی، دولوپر دیگری به نام بهزاد قرار دارد که برخلاف بهروز، از قبل برای خود یکسری گایدلاین، ارزش و خطوط قرمز تعریف نکرده است. وقتی که بهزاد با پیشنهاد رشوه مواجه میشود، اول کمی مِنمِن میکند و هرگز جواب قطعی به معاون شرکت نمیدهد و از وی وقت میخواهد. با چند نفر از همکاران و دوستان مورد اعتماد خود قضیه را مطرح میکند اما اوضاع به مراتب وخیمتر میشود چرا که برخی وی را تشویق به گرفتن رشوه میکنند و برخی هم او را از این کار نهی میکنند. مدت زمانی که وی قرار است روی این موضوع فکر کند تا نظر نهایی را اعلام کند، مدام به این فکر میکند که اگر مدیرعاملش متوجه شود چه میشود یا آیا این کار به مدیرعامل، شرکت و دیگر همکاران خیانت نیست، اگر همسرش که آدم اخلاقمداری است متوجه شود چه میشود و دهها سؤال دیگر از این جنس. در واقع، میبینیم وقتی ما از یکسری ارزشهای فردی در کسبوکار برخوردار نباشیم، تصمیمی که بهروز ظرف ۳۰ ثانیه گرفت را حتی ظرف یک هفته هم نمیتوانیم بگیریم!
اهمیت برخورداری از یکسری ارزش در انتخاب زندگی کارمندی یا کارآفرینی
سناریویی را فرض کنیم که در آن دو شخصیت اصلی داریم که یکی بهروز است و دیگری بهزاد. این داستان، بیش از هر چیزی به دو طرز فکر، دو نگرش و دو جهانبینی اشاره دارد که یکی انتخاب زندگی کارمندی برای کسب درآمد و دیگری کارآفرین شدن است.
بهروز به دلیل بذر نگرشی که والدین و تعدادی از معلمهای تأثیرگذارش در وی کاشتهاند، علاقهٔ خاصی به کارآفرینی، فرصتآفرینی و ایجاد فضای کسبوکار برای دیگر افرادی که شرایط کارفرما شدن ندارند را به عنوان چیزی قلمداد میکند که وی را خوشحال میسازد. با این تفاسیر، استارتاپ شخصی خود را در حوزهٔ IoT به راه میاندازد و بهروز به خوبی میداند که آیندهٔ دنیا به سمت اینترنت اشیاء میرود و چنین مسئلهای از یک سو و همچنین بیعلاقگی مسئولین به این حوزه از سوی دیگر، انگیزهٔ وی را برای تلاش بیشتر در این حوزه دوچندان میسازد (برای آشنایی بیشتر با مفهوم اینترنت اشیاء، به مقالهٔ اینترنت اشیاء (Internet of Things) چیست؟ مراجعه نمایید).
نیاز به توضیح نیست که هر استارتاپی هم با پستی و بلندیهای خاص خود همراه است و استارتاپ بهروز نیز از این قاعده مستثنی نیست تا جایی که گاهی فشار نبود زیرساخت لازم، کمبود منابع مالی و چیزهایی از این دست کمر وی را خم میکنند اما خبر امیدوارکننده این است که از یکی از شرکتهای مطرح IT پیشنهاد کار به عنوان مدیر محصول با حقوق بیش از هشت میلیون تومان در ماه دریافت میکند.
در چنین شرایطی، اگر بهروز داستان ما ارزشهای از قبل تدوین شدهای نداشت، مسلماً بر سر دوراهی قرار میگرفت که این پیشنهاد کاری را قبول کند یا خیر اما وقتی میبینیم یکی از ارزشهای در نظر گرفته شدهٔ بهروز خوشحالی است و چالشهای کارآفرینی هم دقیقاً همان چیزی است که وی را خوشحال میکند، باز هم بهروز ظرف مدت ۳۰ ثانیه تصمیم درست را اخذ میکند!
در ادامهٔ این سناریو، شخصیت فرضی دیگری به نام بهزاد را در نظر میگیریم. بهزاد اساساً فردی است که آزادی عملی که در کارآفرینی وجود دارد را دوست دارد و مسیر زندگی وی را به سمت و سوی کارآفرینی سوق داده است.
بهزاد هم دقیقاً با همان چالشهایی مواجه است که بهروز با آنها دست و پنجه نرم میکرد؛ به عبارت دیگر، مشکلات مرتبط با مدیریت/رهبری تیم، بازاریابی، خلق ارزش، برندسازی و دیگر مسائلی از این دست که جملگی فرسایشی هستند.
در همین اثنی، یک پیشنهاد شغلی خوب به عنوان CTO (مدیرفنی) از یک شرکت نرمافزاری که در سالهای اخیر پیشرفت قابلتوجهی داشته است دریافت میکند. در چنین شرایطی، از یک طرف شرایط نامطلوب کسبوکار شخصی خودش وی را خسته کرده و از آن طرف هم حقوق میلیونی این شرکت او را وسوسه میکند و در نهایت به مشورت با چند نفر از نزدیکان خود میپردازد. پس از چند هفته ارزیابی نقاط ضعف و قوت هر کدام از موقعیتهای شغلی و در عین حال در شرایطی کاملاً مبهم، تصمیم به متوقف کردن فعالیت کسبوکار خود گرفته و جذب آن شرکت میشود.
در واقع، بهزاد به دلیل اینکه از روز اول تکلیفش را با خود روشن نکرده است، وقتی که پیشنهاد شغلی با حقوق خوب دریافت میکند، هیچ معیاری (ارزشی) ندارد تا آن را سنگ مَحَک کرده و پیشنهاد مذکور را با آن بسنجد و همین میشود که در فرایند تصمیمگیری دچار لغزش میشود.
اهمیت برخورداری از یکسری ارزش در مقولهٔ کپیرایت
سناریوی آخر هم مرتبط با استارتاپی فرضی است که مرتبط با E-commerce (تجارت الکترونیک) است. در این استارتاپ دو دولوپر ارشد مشغول به کدزنی هستند که یکی بهروز نام دارد و دیگری بهزاد. بهروز از روزی که وارد دنیای کدنویسی شد، یکسری ارزشها برای خود در نظر گرفت که عمدهترین آنها عبارتند از:
- مادامی که در شرکتی به عنوان دولوپر مشغول به کار است، سورسکدی که مینویسد متعلق به کارفرما است.
- استفاده از کدهای شرکت برای پروژههای شخصی ممنوع است.
- چنانچه در تایم شرکت کدی بنویسد که ارزش اشتراکگذاری داشته باشد، آن را در قالب اکانت گیتهاب شرکت منتشر میکند و نه اکانت شخصی خود.
- اگر زبان رسمی شرکت پایتون باشد اما بهروز برای علائق شخصی خود نودجیاس یاد میگیرد، از تایم شرکت برای یادگیری نودجیاس اختصاص نمیدهد.
حال بهروز در تایم آزاد خود قصد دارد روی پروژهای به صورت فریلنسی کار کند و از قضا این پروژه چند ماژول دارد که صرفاً با ۱۰٪ اعمال تغییرات روی تعدادی از ماژولهایی که قبلاً برای شرکتش نوشته، میتواند آنها را در کمترین زمان ممکن پیادهسازی کند. در چنین شرایطی، اگر بهروز از قبل ارزشهای کلیدی خود را مشخص نکرده بود، بر سر دوراهی قرار میگرفت که چه کار باید کند؟ آیا کدهایی که خودش در شرکت نوشته که حاصل خلاقیت و سختکوشی او هستند و متأسفانه شرکت هم حقوق چندان مطلوبی به وی پرداخت نکرده را باید کپی کند یا خیر! در چنین شرایطی، باز هم ظرف مدت ۳۰ ثانیه تکلیف بهروز با خود روشن میشود و کدنویسی ماژولهایی تکراری به مدت چند هفته را به جان میخرد زیرا از قبل ارزشهای خود را تعریف کرده و چندین سال است که آنها را تمرین کرده تا جایی که فرایند تصمیمگیری در مسائلی از این دست خیلی سریع، ناخودآگاه و از قضا درست انجام میشوند.
باتوجه به اینکه شرکت مذکور حقوق خوبی به پرسنل خود پرداخت نمیکند، بهزاد هم مجبور میشود در تایم آزاد خود پروژه بگیرد تا بتواند درآمد خود را افزایش دهد و جالب اینجا است که همان اتفاقی که برای بهروز رخ داد (یعنی گرفتن پروژهای که قبلاً کدهای مشابه آن را برای شرکتش نوشته است)، برای بهزاد هم رقم خورد و متأسفانه بهزاد داستان ما مجدد بر سر دوراهی قرار میگیرد!
از طرفی برخی دوستان میگویند که این کدی است که خود نوشتهای و مال تو است، از طرفی اگر ماژولها را کپی/پیست کند و کار خود را چند هفته جلو بیندازد، احساس عذاب وجدان میکند؛ از سوی دیگر، با خود عهد میکند که پس از کپی کردن کدها، از مدیرعامل حلالیت بطلبد اما وقتی که روز موعود فرا میرسد، از این کار خجالت میکشد و اصلاً نمیتواند موضوع را بیان کند!
در حقیقت، مشکل کار بهزاد این است که ارزشهای کاری خاصی برای خود تعریف نکرده و همین مسئله منجر بدین گشته تا وقتی در شرایطی قرار میگیرد که پای پروژه، پول، اعتماد شرکت که اجازه داده وی با لپتاپ شخصی خود کار کند، درستکاری، حرام/حلال و دیگری مسائلی از این دست به میان میآید، برخلاف بهروز که میتوانست ظرف مدت ۳۰ ثانیه تصمیم درست یا غلط را بگیرد، اصلاً نمیتواند دست به انتخاب بزند.
کلام آخر
در سناریوهای فوقالذکر، دو شخصیت فرضی داشتیم که اصطلاحاً یکی را میتوان شخصیت کلاه سفید (بهروز) و دیگری را شخصیت کلاه سیاه (بهزاد) قلمداد کرد که شخصیت اول همواره از یکسری ارزشها برخوردار بود که در فرایند انتخاب و تصمیمگیری به داد وی میرسیدند و شخصیت دوم که به دلیل عدم برخورداری از یکسری ارزشها، هر زمانی که مجبور به انتخاب میشد، در شرایط دشواری قرار میگرفت.
آنچه نیاز به توضیح دارد این است که ارزشهای ذکر شده در این سناریوها همواره مثبت بودند اما به نوعی میتوان برخی افراد را هم متصور شد که نوعی دیگری از ارزشها را برای خود در نظر گرفتهاند. مثلاً فرض کنیم فردی «هدف وسیله را برایش توجیه میکند» که مسلماً چنین فردی یکسری گایدلاین برای خود به صورت زیر در نظر خواهد گرفت:
- دست رد به سینهٔ هر موقعیتی که در آن پول باشد نباید زد!
- اگر رشوه دادن منجر به توسعهٔ کسبوکار شود به طوری که چند نفر بیشتر مشغول به کار شوند، بلامانع است!
- پول نزول دادن و پول نزول گرفتن (یا به عبارت دیگر، داد و ستد با بانکهای اسلامی ایرانی!) بلامانع است!
چنین فردی هم اگر یکسری گایدلاین برای خود در نظر نگیرد، در تصمیمگیری دچار تزلزل میشود؛ به عبارت دیگر، اگر افرادی هم که خیلی اخلاقمدار نیستند یکسری رهنمون برای خود در نظر نگیرند، مسلماً با چالشهای انتخاب و تصمیمگیری مواجه خواهند شد اما این در حالی است که اگر فردی که اخلاقمدار نیست به موارد فوقالذکر اعتقاد داشته باشد، در کمتر از ۳۰ ثانیه میتواند به محض اینکه بوی پول به مشامش برسد، دست به انتخاب بزند.
تصمیمگیری فرایندی است بس دشوار که بخش قابلتوجهی از آن به صورت ناخودآگاه، احساسی و بدون منطق خاصی صورت میگیرد و اهمیت این موضوع به قدری است که تاکنون کتابها و مقالات بسیاری حول آن به رشتهٔ تحریز درآمده است.
از جمله کتابهایی که میتواند در این زمینه کمک کند، میتوان به کتاب تصمیمگیری اثر Jonah Lehrer و یا کتاب نابخردیهای پیشبینیپذیر اثر Dan Ariely اشاره کرد (همچنین با مراجعه به سخنرانی دَن اَریلی در TED تحت عنوان ?Are we in control of our own decisions، بیشتر میتوانید با دیدگاههای وی آشنا شوید).
آنچه در این مقاله مرکز توجه بود، تأثیر برخورداری از یکسری ارزش در تسهیل فرایند تصمیمگیری است اما اساساً تصمیمگیری فرایندی به مراتب پیچیدهتر از چیزی است که مورد بحث قرار گرفت.