کسانی که تنها مؤسس کسبوکار نوپای خود هستند اصطلاحاً Solo Startup Founder نامیده میشوند که از جملهٔ موفقترین استارتاپهایی که تنها یک مؤسس داشتهاند میتواند به موارد زیر اشاره کرد:
- جف بزوس (آمازون)
- هنری فورد (فورد)
- پیِر امیدیار (ئیبی)
- ریچارد برنسون (ویرجین)
همچنین تحقیقات زیادی هم تاکنون در راستای یافتن رابطهٔ تعداد مؤسسین یک استارتاپ و موفقیت آن کسبوکار در بلندمدت صورت گرفته که خارج از بحث این مقاله است اما با یک سرچ ساده میتوان به نتایج چنین تحقیقاتی دست یافت.
کسبوکارهای تکبنیانگذاری که در بالا بدانها اشاره شد استثناء هستند و نیاز به توضیح نیست که در فضای کنونی برخورداری از یک شریک تجاری میتواند تحت شرایطی خاص متضمن موفقیت ما گردد (البته همیشه هم الزاماً اینطور نیست.)
حال اگر جزو کسانی باشیم که معتقدیم برای موفقیت میباید شریک داشت، یک پرسش مطرح میشود و آن هم اینکه «چگونه یک همبنیانگذار خوب پیدا کنیم؟» و اینجاست که عنوان انتخابی این مقاله (انتخاب Co-founder بیشباهت به انتخاب شریک زندگی نیست!) خودنمایی میکند. به عبارتی، انتخاب همبنیانگذار در یک کسبوکار نوپا به قدری مهم هست که میتوان میزان اهمیت آن را با انتخاب شریک زندگی خود مقایسه کرد که در همین راستا در ادامه قصد دارم دیدگاهم را در این ارتباط بیان کنم.
فِلشبَکی به نحوهٔ ازدواج از گذشته تا به امروز
اگر از پدربزرگ/مادربزرگهای خود سؤال کنیم، مسلماً یا خود ایشان تجربهای مشابه داشتهاند و یا کسانی را به خاطر میآورند که قربانی ازدواجهای ندیده و نشناخته شدهاند. در واقع، قدیمها در برخی فرهنگها رسم بود که دختر حتی بدون آنکه شریک زندگیاش را ببیند میرفت خانهٔ بخت! بعد کمی پیشرفت کردیم و دختر و پسر در روز خواستگاری میرفتند در اتاقی مینشستند و با هم صحبت میکردند (بماند که ظرف یک ساعت چهطور میتوان برای یک عمر تصمیمگیری کرد!) سپس باز هم کمی پیشرفت کردیم و دختر/پسرها خود در محل کار یا دانشگاه کِیس مورد نظرشان را پیدا کرده سپس خانوادهها را در جریان قرار میدادند و الان هم دیگر خیلییییی پیشرفت کردهایم و برخی به این نتیجه رسیدهاند که «ازدواج سفید» سولوشن خوبی است.
فارغ از اینکه کدام روش فوق را دنبال کنیم، مسئلهٔ شناخت چیزی است که نقشی کلیدی در موفقیت یا عدم موفقیت یک ازدواج داراست و به نظر میرسد که هرچه پیش از ازدواج شناخت کاملتری صورت گیرد، چالشهای پس از ازدواج کمتر و کمتر خواهند شد اما فراموش نکنیم که به صفر نخواهد رسید و همواره داستانی برای مشاجره وجود خواهد داشت 😉
در مدلی که دختر/پسر میرفتند در اتاقی و با هم صحبت میکردند، به نظر میرسد صحبت در مورد مسائل زیر نقشی محوری داشته است:
- غذای مورد علاقهٔ شما چیست؟
- خوانندهٔ مورد علاقهٔ شما چیست؟
- دوست دارید بچهٔ اولمان دختر باشد یا پسر؟
- روز اول عید دوست دارید اول بریم خونهٔ مامانماینا یا مامانتاینا؟
- و ...
و از قضا اگر غذای مورد علاقهٔ هر دو نفر قرمهسبزی بود، هر دو از گوش کردن به آهنگهای استاد شجریان لذت میبردند و دوست داشتند که بچهٔ اولشان دختر باشد، به این نتیجه میرسیدند که با هم تفاهم دارند و میرفتند زیر یک سقف و پس از سه الی چهار دهه زندگی، نتیجه همینی میشد که امروزه در مورد خیلی از والدین خودمان میبینیم (سوختن و ساختن).
آنهایی هم که خیر سَرشان اپنمایند هستند و خودشان دست به انتخاب زدهاند و فکر میکنند قبل از انتخاب خوب تمامی جوانب کار را سنجیدهاند میبینید که هنوزم که هنوزه نتوانستهاند به طور کامل طرف مقابل خود را بشناسند و در موقعیتهایی که تاکنون اتفاق نیوفتادهاند، رفتاری کاملاً برخلاف انتظارات خود از طرف مقابلشان میبینند. به عبارتی، به نظر میرسد که شناخت کامل هیچوقت صورت نمیگیرد.
کمی در مورد مقولهٔ انتخاب Co-founder
هرچقدر که فکر میکنید انتخاب کارمند در موفقیت یک کسبوکار مهم است، آن را ضرب در هزار بکنید میشود میزان اهمیت انتخاب شریک کاری تا جایی که معتقدم انتخاب همبنیانگذار کماهمیتتر از انتخاب شریک زندگی نیست و اگر بنا به هر دلیلی در انتخاب همکار خود مرتکب اشتباه شویم، در آینده هزینهٔ گزافی بابت این اشتباه خواهیم پرداخت.
پیش از هر چیز نیمنگاهی داشته باشیم به مقولهٔ خویشاوندسالاری که در مقالهای تحت عنوان Nepotism: معایب استخدام اعضای خانواده، دوستان و آشنایان در کسبوکار خود به طور کاملا این قضیه را تشریح کردم. به طور خلاصه، خویشاوندسالاری به پروسهٔ استخدام دوستان و آشنایان اشاره دارد که بیشباهت به این گزاره که «عقد دخترعمو و پسرعمو در آسمانها بسته شده است.» نیست. به عبارتی، برخی کارآفرینان به این بهانه که نسبت به برادر، دوستان نزدیک، باجناق و ... شناخت کاملی دارند، دست به شراکت با ایشان میزنند و حداقل از مدتی که وارد فضای کسبوکار شدهام، حتی یک مورد هم ندیدم که خویشاوندسالاری جواب داده باشد!
حال فرض کنیم که مجاب شدهایم انتخاب اعضای خانواده، دوستان و آشنایان به عنوان شریک کاری خود رویکرد صحیحی نیست و در صدد برمیآییم تا از میان غریبهها به دنبال یک شریک کاری بگردیم (همانطور که از یک غریبه خواستگاری میکنیم بدون آنکه شناختی از قبل داشته باشیم.)
امروزه رویدادی به نام استارتاپ ویکند رواج پیدا کرده است که ظرف دو الی سه روز ایدهپردازی، تیمسازی و ... صورت میگیرد (چیزی شبیه به همون موردی که دختر/پسر میرفتند توی اتاق و یک ساعت در مورد هم شناخت پیدا میکردند.) که بدون اغراق میتوانم بگویم غیرمنطقیتر از این نمیشود یک شریک تجاری پیدا کرد. مگر میشود ظرف ۷۲ ساعت نسبت به کسی که قرار است ٪۵۰ ایده به وی تعقل گیرد شناخت پیدا کرد؟ مگر میشود ظرف این مدت نسبت به نوع نگاهِ یکدیگر به کار، کیفیت، محصول، مشتریمداری، تحلیل بازار و هزار چیز دیگر شناخت پیدا کرد؟ تازه این در شرایطی است که استارتاپ بخواهد دو همبنیانگذار داشته باشد و اگر تعداد شرکا بخواهد بیشتر شود، ریسک کار هم دوچندان خواهد شد.
خب مسلماً منکر این نمیتوان شد که همواره استثناءهایی وجود دارند که خیلی اتفاقی در و تخته با هم جور میشوند همچون خیلی از ازدواجهای کورکورانه که از قضا خروجی کار خوب از آب درمیآید اما توجه داشته باشیم که اینها همانطور که گفته شد استثناء هستند و ارتباطی مستقیم با شانس دارند و اگر جزو کسانی باشیم که معتقدیم خوششناس نیستیم، بهتر است که از رویکرد کمریسکتری برای انتخاب شریک خود بهره بگیریم.
نمونه کسبوکارهایی را از نزدیک (حدوداً فاصلهٔ نیم متری) دیدهام که کسبوکار به یک موفقیت نسبی رسیده است اما اختلافنظرهای همبنیانگذاران، تفاوت در نوع نگاه ایشان، بیاعتقادی به برخی باورهای طرف مقابل و چیزهایی از این دست باعث شدهاند که همواره یکی از همبنیانگذاران برای اینکه تیم از هم نپاشد کوتاه بیاید (دقیقاً شبیه به ازدواجهایی که منجر به تولد یک بچه شدهاند و فقط و فقط به خاطر آن بچه طرفین کوتاه میآیند تا زندگی از هم نپاشد.) درست است که در چنین شرایطی کسبوکار به قول معروف Collapse نخواهد کرد، اما آنطور که باید و شاید هم پیشرفت نمیکند چون همبنیانگذاران همدِل، همسو، همفکر، همباور، همراستا و دهها «هم ...» دیگر نیستند.
جمعبندی
اگر کسی تجربهٔ داشتن یک شریک کاری بد را داشته باشد، خوب میفهمید که جان کلام این مقاله چیست. راهاندازی یک کسبوکار نوپا (استارتاپ) خودش توأم با عدم قطعیت است و فعالان این حوزه خوب میدانند که ظرف ۱۰ سال اول چیزی در حدود ٪۹۵ از استارتاپها شکست میخورند. حال بیاییم به تمامی چالشهای پیشروی یک استارتاپ همچون عدم شناخت نسبت به نیاز بازار، ناآگاهی نسبت به قیمتگذاری صحیح، بلد نبودن نحوهٔ تعامل با کاربر و غیره، چالش برخورداری از یک همبنیانگذار نامناسب را هم اضافه کنیم که در چنین فضایی بعید میرسد که چنین کسبوکار بتواند جشن تولد ۵ سالگی خود را بگیرد چه رسد به جشن تولد ۱۰ سالگی!
حال نوبت به نظرات شما میرسد. آیا تجربه برخورداری از یک همبنیانگذاری نامناسب را داشتهاید؟ نتیجه چه شد؟ پروسهٔ انتخاب شریک کاریتان چگونه بود؟ نظرات، دیدگاهها و تجربیات خود را با من و سایر کاربران به اشتراک بگذارید.