وقتی آدم ویدیوهای مرتبط با Leadership (رهبری) در یوتیوب رو نگاه میکنه و یا کتابهایی که توسط اساتید این حوزه نوشته شدهاند رو مطالعه میکنه، ناخودآگاه این حس بهش تلقین میشه که باید تکنیکهای رهبری رو در کسبوکار خودش پیاده کنه تا در نهایت بتونه به نتایج درخشانی دست پیدا کنه. مثلاً یادم هست وقتی که کتاب رهبران آخر غذا میخورند رو مطالعه کردم، از اون روز به بعد تکتک جملات سایمون سینک رو در حین تعامل با تیم خودم مرور میکردم و سعی هم میکردم در عمل به کار گیرم اما مسلماً یک اتفاقی پشتپرده رخ داده که عنوانی همچون چی شد لیدرشیپ رو موقتاً بوسیدم گذاشتم کنار؟ برای این مقاله انتخاب کردم.
واقعیت امر آن است که تولید محتوا در ارتباط با رهبری تیم خواه به صورت ویدیو و خواه به صورتهای دیگر مثل کتاب، پادکست و ... توسط اساتید مدیریت که داخل کشور هستند آنطور که باید و شاید صورت نمیگیرد چون علم مدیریت اصلاً از اون ور آب آمده به ایران و کسی که تشنهٔ این موضوع باشه باید به نوشتههای غربیها بهخصوص فعالان آمریکایی مراجعه کنه و اینجاست که به مشکل میخوریم!
در حقیقت، کتابهایی که در غرب نوشته میشوند و یا صحبتهایی که یکی مثل آقای سایمون سینک میکنه برای فرهنگ غربیه و زمانی که اون تکنیک، استراتژی، ایده و تفکر رو مییاریم داخل به یک تضاد میرسیم و گاهی هم فکر میکنیم که مشکل از اون تکنیکهاست اما به نظرم این نتیجهٔ نهچندان مطلوب از جای دیگری آب میخوره! برای درک بهتر این موضوع، بیایید چند ضربالمثلی که در جامعه قبلاً بیشتر رواج داشت و الان کمتر رو با هم مرور کنیم:
- کار مال تراکتوره (یا کار مال خره!)
- کاری بکن که نه سیخ بسوزد نه کباب (حکیم نظامی میفرمایند: میانجی چنان کن به راه صواب/که هم سیخ برجا بود هم کباب)
- کار حضرت فیله.
- کار به صبر و به روزگار برآید.
البته در عین حال چیزهای خوب هم آن وسطها یافت میشه (مثل کار هر بز نیست خرمن کوفتن/گاو نر میخواهد و مرد کهن). در واقع، ما چه بخواهیم قبول کنیم و چه نخواهیم، یکسری چیزها در ژن یا دیانای ما نهادینه شده و زمان میبرد تا بتوانیم بخشهایی از آنها که باید را اصلاح کنیم. مثلاً بر این باورم چنین ضربالمثلهایی با ماهیت اکوسیستم استارتاپی در تضاد هستند.
تجربهٔ چند سالهام در حوزهٔ HR چه از اون زمانی که ورودم به این بخش با مدیریت تیم عجین بود و چه زمانی که شروع کردم به مطالعه در مورد لیدرشیپ و الان که موقتاً آن را بوسیدهام و گذاشتهام کنار میگه قضیه روی کاغذ بسیار راحته که یک تیم رو رهبری کنیم اما در عمل همهچیز آنطور که انتظار میره یا حداقل آنطور که در کتب غربی گفته میشه پیش نخواهد رفت (در این راستا قبلاً مقالهای نوشتم تحت عنوان لیدر به اعضای تیم استارتاپی انگیزه میدهد یا اعضاء به لیدر؟ که به نوعی مرتبط با همین بحث هست.)
برای اینکه ایدهام رو بهتر منتقل کنم، فقط یک مثال میزنم. وقتی پای کار حرفهای در میون باشه تعاریفی که ما از کیفیت، کار درست و اصولی، احترام به مشتری، اجایل و ... داریم به معنای واقعی کلمه با فرهنگی که کتابی مثل Built to Last براش نوشته شده تفاوت داره و همین میشه که کارآفرین شروع میکنه به پیادهسازی تکنیکهای رهبری اما در عمل خروجی مورد انتظارش رو دریافت نمیکنه (مثل این میمونه که توی آبمیوهگیری هویچ بریزی اما هر چیزی تحویل بگیری به جز آبهویج که انتظارش رو داشتی!)
الان هم یک چیز مد شده و اون هم اینکه تا دهنت رو باز میکنه به گله و شکایت طرف برمیگرده میگه «تو ایدهآلگرایی و این اصلاً خوب نیست!» اما پرسش من این هست خروجی ما ملت ایران که ایدهآلگرا نبودهایم و نیستم در حوزهٔ کسبوکار چه بوده تاکنون؟ چه برندی رو به دنیا عرضه کردهایم که اگر یک جمعی بود مثلاً متشکل از ۴ نفر (یک انگلیسی، یک ژاپنی، یک فنلاندی و یک ایرانی) به طوری که اگر انگلیسی برگشت گفت ما بنتلی رو به دنیا دادیم و ژاپنی گفت ما سونی و فنلاندی گفت ما نوکیا، ایرانیه چه باید بگه؟ باید بگه ما نفت داریم یا باید بگه فرش و زعفران و آثار باستانی داریم؟ آیا یک برند زعفران رو میتونیم نام ببریم که در دنیا شناخته شده باشه؟ آیا اصلاً برندی داریم که بشه بدون اینکه مسخره بشیم اسمش رو ببریم؟
حال این پرسش شکل میگیره که «مرادی فرض کنیم که به درستی درد رو تو تشخیص دادی. خُب راهحل چیه؟» که در پاسخ به این سؤال باید گفت هیچ راهحل کوتاهمدتی برای این قضیه وجود نداره بلکه فقط باید به یک راهحل بلندمدت، سخت، طاقتفرسا که کلی درد و خونریزی داره بیندیشم که از قرار زیر هست:
از معلم بیکیفیت شاگرد باکیفیت بیرون نمییاد
در این خصوص قبلاً در مقالهٔ وقتی معلم، استاد، روانشناس مملکت ... باشه، دیگه نباید انتظار پیشرفت فرهنگی داشت چیزهایی گفتیم. در اینجا منظور از معلم هم پدر/مادر، هم اون معلم مدرسه و هم استاد دانشگاه و هم کارفرما هست.
مثلاً وقتی پدر خانواده داره یک تابلو رو کج روی دیوار نصب میکنه و یا فاصلهٔ کاناپه از این ور و اون ور دیوار یکی نیست، یعنی بچهای که در اون خانواده هست ناظر بیکیفیتی معلمش (پدرش) هست. وقتی شاگرد از معلم مدرسه میپرسه که «خانوم اجازه! آیا چهارشنبه رو دولت تعطیل کرده یا نه؟» و معلم برمیگرده میگه «نمیدونم. به خدا ما هم از خدامونه که تعطیل باشه!» محصل یاد میگیره که کار کم کردن یک مزیته چون معلم (که ممکنه قهرمان برخی بچهها باشه) چنین رویکردی داره. وقتی که استاد دانشگاه دیر میره سر کلاس و زود میاد بیرون، دانشجو یا میگیره که از کار زدن اصلاً عیب نداره و وقتی که کارفرمای کسی که اولین تجربههای کاریاش رو داره میگذرونه به کیفیت بیتوجه هست، اون آدم تازهکار DNA یی معیوب درش شکل میگیره که در این خصوص قبلاً در مقالهٔ درک تأثیر اولین شغل در شکلگیری DNA کاری شما چیزهایی گفتیم.
پس لپ کلام اینکه باید معلمهای بچهها درست بشن تا بتونیم مثلاً پس از دو دهه شاهد نیروی کاری باشیم که متفاوت از نیروی کار فعلی مملکت هستند. همچنین تا زمانی که به وزارت آموزش و پرورش این دید وجود داشته باشه که این وزارتخونه فقط هزینهبر هست و برای مملکت مثلاً مثل وزارت نفت درآمدزایی نداره، ما کار به جایی نخواهیم برد (اگر اشتباه نکنم یک نمایندهٔ مجلس چند سال پیش علناً چنین چیزی رو گفته بود.)
خب وقتی که بحث تعلیم و تربیت به میون بیاد، یعنی خواهناخواه داریم در مورد فرهنگ صحبت میکنیم. به عبارتی، فرهنگ نوع نگاه ما به مسائل مختلف رو تغییر میده و از دید من میتونه ملت ما رو به جایی برسونه که اکوسیستم بیزینسی موفقتری در آینده داشته باشیم. در آیندهای که در فضای کسبوکارش به راحتی بشه Leadership رو جایگزین Mangement کرد. آیندهای که در اون نه کارفرما فرسوده بشه و نه کارمندش از کار خسته بشه بلکه روز به روز همافزایی بیشتری پیدا کنن نه اینکه کارفرمایی ایدههای خودش رو یکی پس از دیگری عقیم کنه تنها به این دلیل که نیروی مناسب عملی کردن اون ایدهها رو نمیتونه پیدا کنه و اونهایی رو هم که پیدا میکنه معمولاً تو زرد از آب درمیآیند.
ممنون که وقت گذاشتید. جای نظر، انتقاد و پیشنهاد شما در بخش کامنتینگ است.