از قدیم گفتن «ازدواج هندونه در بسته است» و تا وقتی آدمها زیر یک سقف نرن، داستانها و چالشهای اصلی شروع نمیشه! اما قضیه جایی سختتر میشه که شما با یک همکار معلم زبان ازدواج میکنید و بعد از ازدواج تازه فیل آقای همسر یاد هندوستانی به نام برنامهنویسی میکنه و یهو تو 30 سالگی میفهمه راه رو تا اینجا اشتباه اومده و باید برنامهنویس میشده. من، همسر بهزاد مرادی، در مسیر برنامهنویس شدن همسرم تا به امروز با ماجراهای زیادی روبهرو شدم که فکر کردم شاید تعدادیش برای شما هم جالب باشن.
یک روز همسرم به دلایلی تصمیم گرفت کارش رو رها کنه و مشغول یادگیری برنامهنویسی بشه؛ از اونجایی که ما دو نفر مسئول یک زندگی بودیم، قطعاً من نگران شدم که با شرایط جدید مالی چه کنیم و ادارهٔ زندگی از این به بعد سختتر میشد که سختیهای زیادی کشیدیم، اما الحمدالله لنگ نموندیم.
یکی از اخلاقهای بهزاد اینه که اگر چیزی تو سرش باشه و بخواد انجام بده، دیگه ولکن ماجرا نیست و حتی نمیذاره شب به صبح برسه تا برای شروع اقدام کنه! درست یادم نیست اما احتمال میدم یادگیری برنامهنویسی هم از یک شب سرد زمستونی شروع شده باشه. از اون شب به بعد، تا همین امروز، بهزاد بهندرت از لپتاپش دور شده و خودش گاهی به من میگه لپتاپ من هووی تو شده اما برای من واقعاً اینجوری نیست. با اینکه نسبت به قبل کمتر میتونیم با هم وقت بگذرونیم، اما همین که میبینم از کاری که داره میکنه خوشحاله، به نظرم کافیه. اینم بگم که تمام تلاشش رو میکنه که گاهی با یک سفر یا مهمونی بیشتر باهم باشیم که از اتاق کارش بیاد بیرون و من خیالم راحت بشه حالش خوبه و زِندَس :)))
برای اکثر خانمها -بهخصوص خانمهای جوانتر- تحمل این شرایط سخته، اما من دوست دارم که در زمان کار، هم من به کارهای خودم برسم و هم بهزاد بدون نگرانی از غرغرهای من مشغول کار خودش باشه. جالبه بدونید همسرم آنقدر درگیر برنامهنویسی شد که ما بعد از چهار سال وقت کردیم بریم ماه عسل و در کمال تعجب این هم برای من مهم نبود.
در کل، حس میکنم اکثر آقایون هویتشون رو از کارشون میگیرن و اگر قراره سر سفرهٔ عقد به یک برنامهنویس بله بگید، این رو در نظر بگیرید که قرار نیست ور دل هم بشینید سریال ببینید و تُخمه بخورید (البته پدیدهٔ سریال و تخمه مثل کسوف میمونه و میتونید امیدوار باشید که هر چند سال یکبار اتفاق بیفته.) همسر شما به واسطهٔ کارش، وقت و بیوقت باید بشینه پای سیستم و باگ دولوپ کنه (اشتباه نگفتم، درست خوندید چون اعتقاد دارم برنامهنویسها اول یک باگ توسعه میدن، سپس شروع میکنن به دیباگ کردن تا در نهایت یک اپلیکیشن مییاد بیرون!)
امان از این باگها که زندگی رو مختل میکنن. شاید باورتون نشه اما این باگهای لعنتی گاهی باعث میشن من دو روز صدای بهزاد رو نشنوم و تا وقتی که پیداشون نکنه سِگِرمههاش باز نمیشه. به محض رفع باگ، صدای بِشکنِش از تو اتاقش میاد و من میفهم این بار هم ختم به خیر شده.
اگر قرار بشه بهزاد کاری رو انجام بده که به قول خودش کار یدی باشه و به برنامهنویسی بیربط باشه، دو حالت به وجود میاد:
- حالت اول اینه که من گیر ندم و انجام اون کار موکول بشه به دو ماه بعد (مثل یکی از چراغ ترمزهای سوختهٔ ماشین که گیر دادم تا لامپش رو خرید اما گیر ندادم که عوض کنه و خب نتیجه معلومه، لامپ نو هنوز تو داشبورده!) جالب اینه که اعتقاد هم داره کار کار خودشه؛ بنابراین نمیذاره برای انجام شدن کارها به شخص دیگهای مراجعه بشه (و این در صورتیه که اگر حاضر شدیم داریم میریم مهمونی و یهو بهزاد متوجه باگی در نرمافزارش میشه، کلاً مهمونی رو بیخیال میشه و بسم الله میگه و شروع میکنه به دیباگ کردن. خدا بده شانس!)
- و اما حالت دومی هم هست. از اونجایی که من بیرون از خونه هم کار میکنم و پیش میاد که برای انجام کارهای خونه خیلی خسته باشم، گاهی بهزاد برای کمک به من دست به جارو میشه (بماند که باید اول جارو برقی رو دست من ببینه و توی رودربایستی قرار بگیره تا بیاد بگیره) این کار هم از نظر بهزاد کار بیهوده ایه و نظافت خونه اتلاف وقته اما بعضی وقتها مرام میذاره و بنده رو شرمنده میکنه خلاصه. حالا جارو زدن شروع میشه و بهزاد غرق در افکار مربوط به باگها و کدها و پی اچ پی و مهمان بعدی رادیو فول استک، به زَعم خودش داره کمک میکنه. اگر نخوام بیانصاف باشم باید بگم که بعد اتمام کار حداقل یکبار دیگه باید خودم جارو بکشم:)) اما برای اینکه دوبارهکاری نشه، دنبالش راه میرم و در لحظه دیباگ میکنم و هی میگم اینجا موند یا اونجا رو دوباره بکش لطفأ و اون هم مدام میگه اینجا رو که کسی نمیبینه! تا جایی که یکبار آنقدر عصبانیم کرد بهش گفتم:
طفلک اون مشتریهایی که تو براشون کُد میزنی، خدا میدونه چقدر کثیفه پشت سایتشون.
آنقدر بهش بر خورد که سریع یکی از پروژههاش رو باز کرد نشونم داد گفت ببین چه تمیزه! از اون به بعد تا جارو رو برمیداره میگم مثل کُد زدنت جارو کن لطفاً (انصافأ هم تأثیر داره).
خلاصه که در هندونهٔ من باز شد و از توش یک برنامهنویس اومد بیرون که خوبیهاش از بدیهاش به مراتب بیشتر بود. اما این رو از یاد نبریم که اگر همسر یک برنامهنویس هستیم (چه خانم و چه آقا)، ازخودگذشتگی در شرایط مختلف میتونه در نهایت منجر به زندگی شیرینتری بشه.
در مقالهٔ «من همسر یک برنامه نویس (بهزاد مرادی) هستم (پارت ۲)» هم میتونید بیشتر با تجربیاتم آشنا بشید.
https://sokanacademy.com/plus/7099/post
ممنون