چند وقت پیش یک مقاله نوشتم تحت عنوان «من همسر یک برنامه نویس هستم» که از لینک زیر در دسترس هست:
https://sokanacademy.com/plus/6871/post
از زندگی خودم و همسرم (بهزاد مرادی) براتون یکم تعریف کردم اما از اونجایی که هیجانات زندگی با یک برنامه نویس بیشتر از این حرفاست و بعضی از دوستان که بیشتر به فکر آیندهشون هستن درخواست توضیحات جامع تر داشتن تا در اختیار شریک زندگی شون بذارن، تصمیم گرفتم پارت دوم رو با جزئیات بیشتر براتون بنویسم.
وقتی میگم هیجانات لطفاً به بُعد منفی قضیه هم فکر کنید! مثلاً
- وقتی همسرم به هیچ وجه قرار نیست زیر بار چیزی بره
- یا وقتی عصبانی میشه
- و یا حتی وقتی بهزاد بهت میگه خیالت راحت باشه (که در چنین شرایطی مطمئن میشم که یک جای کار میلنگه)
برنامه نویس زندگی من موجودیست مهربان، جمعگریز، رازدار (شایدم پنهان کار)، کینهای و البته شببیدار که فکر کنم شب بیداری، جمع گریزی و پنهان کاری تو اکثر دوستان برنامه نویس دیده میشه و الان میخوام بگم چرا!
شب ها همه جا آرومه و جون میده برای سر و کله زدن با باگ های دولوپ شده. اصولاً کسی کاری به کارشون نداره و میتونن با لپتاپ یا پیسیشون عشق کنن. اگر بهزاد الان تونسته تو حوزه برنامه نویسی حرفی برای گفتن داشته باشه دلیلش اینه که طلوع آفتاب های زیادی رو دیده و من مطمئنم تقریباً همه ی برنامه نویسا شب بیداری های بسیاری رو تجربه کردن.
پنهان کاری بهزاد و بقیه برنامه نویسان دست خودشون نیست. در واقع چیزهایی که برای خیلی ها مهمه برای برنامه نویسان اصلاً اهمیتی نداره که حتی بهشون گوش بدن (چه برسه بخوان تعریفشون کنن). یادمه خیلی وقت پیش من متوجه شدم یکی از همکاران قدیمی مشترکمون ازدواج کرده. آنقدر ذوق زده و بنا به دلایلی متعجب شده بودم که در کسری از ثانیه خودمو رسوندم به بهزاد و خبر داغ رو بهش دادم. خیلی شیک و بدون اینکه سر از کد برداره گفت «اوهوم میدونستم» اتفاق خاصی نیفتاد فقط من یکهفته باهاش قهر کردم تا برام جا انداخت که ازدواج خانوم فلانی آنقدر براش بی اهمیت بوده که نگفته و همون جا فهمیدم این پنهان کاری ها ریشه در بی اهمیتی یک موضوع داره نه بدجنسی آقای دولوپر. اما گاهی هم چیزهای واقعاً بااهمیت براش مهم نیستن و من کُفری میشم (که البته بی فایده هست.)
میرسیم به جمع گریزی که خب علتش معلومه دیگه. مگه میشه به همین راحتی از لپ تاپ جدا شد و رفت تو جمع نشست و وقت تلف کرد!!! برای این مشکل هم راه حل پیدا کردم خوشبختانه. 90 درصد مهمونی ها رو رد میکنم و آنقدر اینکار رو کردم که همه فکر میکنن دوستشون نداریم و برای احترام به خودشون هم که شده دیگه دعوتمون نمیکنن!
اون ۱۰ درصدی هم که به ما امید دارن هنوز، اتاق کار بهزاد رو پیش از ورود ما تو خونه شون تعبیه کردن و رمز وای فای هم گذاشتن زیر شیشهٔ میز. یعنی در بدو ورود و بعد از سلام و احوالپرسی، بهزاد رو به اتاقش راهنمایی میکنن. مثلاً دو سه هفته پیش یک مهمونی دعوت شدیم که برای قبول کردنش یک دلیل خیلی موجه داشتیم، میخواستیم یک جایی باهم ظاهر شده باشیم که ملت فکر نکنن از هم جدا شدیم نمیخوایم بگیم:)))
من بدون شک میتونم اقرار کنم که اگر کافیین رو از برنامه نویس ها بگیریم حتی یک خط کد تولید نمیشه؛ پس حدس اینکه بخش قابل توجهی از خرج خونه میره پای نسکافه و کاپوچینو و کافی میت کار سختی نیست. در طول 7 سال زندگی متوجه شدم که وقتی بهزاد وسط کاره و چیزی رو در لحظه ( فکر کنم شماها بهش میگید on the fly) و بدون فکر قبول یا رد میکنه، کلاً به سوال یا حرف من گوش نکرده و وقتی چهار ستون بدنم میلرزه که بهم میگه «عزیزم خیالت راحت باشه»، اینجاست که میفهمم باید دنبال راه چاره دیگه ای باشم.
پس سؤال پرسیدن و مشورت کردن با یک برنامه نویس وقتی تو باگه یا سرش تو کده اشتباه ترین کار دنیاست چون اصلاً نمیشنوه فقط میخواد یک چیزی بگه که زودتر از شر شما خلاص بشه. اینجاست که با کمی زرنگی ( از نوع حقیرانه شاید) میشه صداشون رو ضبط کرد و به هدف رسید. من همین چند ساعت پیش وسط کارش رفتم یک اوکی بابت نصب توری برای پنجره های خونه ازش گرفتم اما باید ضبط میکردم چون کارش تموم بشه میاد میگه «من کی گفتم باشه؟» راستش خیلی خوشحالم به جای اینکه سرش تو تلویزیون و گوشی و روزنامه باشه داره یک کار مفید میکنه، حتی اگر نصف حرفام رو گوش نداده جواب بده و موافقت و مخالفت های غیر منطقی بکنه.
از من میشنوید هیچ وقت سعی نکنید یک برنامه نویس رو به انجام کاری مجبور کنید، نه که نشه ها، میشه اما عواقب داره! این از نظر علمی ثابت شده که نوع کاری که آدم ها انجام میدن روی سایر تصمیماتی که در زندگی میگیرن تأثیر داره و این یعنی ذهن ماها به واسطه شغلی که داریم کدنویسی میشه تا حدودی.
ذهن یک برنامه نویس به قول خود کامپیوتری ها، صفر و یکیه. یعنی خاکستری نداریم و حد وسطی در کار نیست. حالا فکر کنید اگر صفر یه برنامه نویس رو به زور به یک تبدیل کنید و یهو به خودش بیاد بفهمه چی شده، چه فاجعه ای رخ میده! عید امسال من میگفتم شیشه ها باید پاک بشه، بهزاد میگفت نه چون هنوز ممکنه بارون بیاد. دست به روزنامه که شدم، دید چاره ای نیست با غرغر زیاد و اخم پا شد اومد کمک و خداییش شیشه هارو برق انداخت و از شانس بد من همون شب بارون اومد (قانون مورفی). وای خدای من، بعد از 3 ماه هنوز ول کن ماجرا نیست، با اینکه همون یکبار بوده چیزی گفته و گوش نکردن بهش اشتباه بوده. دیگه هرچی میشه به خاطر اون بارون لعنتی میگه «گوش کن، من یک چیزی میدونم.»
تا اینجا فهمیدیم که بهتره یک برنامه نویس رو به کاری که نمیخواد انجام بده مجبور نکنیم، اما این سکه روی دیگری هم داره و اون هم اصرار به انجام ندادنه کاریه که دوست داره بکنه. امان از وقتی که بهزاد تصمیم به انجام کاری بگیره و تو تصمیمش جدی باشه. یادمه چند سال پیش به خاطر ارادتی که به مرحوم استیو جابز داشت (فکر کنم هنور هم داره) یهو تصمیم گرفت فقط تی شرت مشکی و شلوار لی بپوشه! این که میگم فقط یعنی همیشه و همه جا جز تو خونه. خیلی وقتها بود که قرار بود باهم تو جمعی ظاهر بشیم که من دلم یک تیپ متفاوت میخواست اما اصرار بی فایده بود و ممکن بود کل قضیه منتفی بشه و اصلاً نریم.
گاهی هم پیش میاد که اوضاع از این هم بدتر میشه. یعنی بهزاد خودش رو درگیر کاری میکنه که توش تخصص نداره اما دوست داره انجامش بده! از حق نگذریم تو کارهای برقی بسیار مهارت خوبی داره به طوری که خیلی تمیز و دقیق کار میکنه (شاید یاد کد زدن میفته) اما اگر با قطرهای آب سر و کار داشته باشه، احتمال اینکه کار به ثمر برسه و خروجی قابلقبول باشه تقریباً صفره. مثلاً پارسال تابستون قرار شد پوشال های کولر عوض بشن تا باد کولر خنک تر بشه؛ گفت خودم انجام میدم. پس از خرید پوشال، در کسری از ثانیه با جعبه ابزار بالا پشت بوم بود (این در حالی بود که با سفت کردن بیش از حد تسمه کولر خونهٔ قبلی، یکبار موتورش رو سوزونده بود و قاعدتاً آدم اینجور موقع ها یکم باید بترسه اما ...)
دو روز از تعویض پوشال ها نگذشته بود که موتور کولر سوخت! ظاهراً یک تکه کوچک از پوشال جوری قرار گرفته بوده که آب رو میریخته روی تسمه و تسمه هم میچرخیده و آب رو میپاشیده رو سقف کولر و از اونجا میریخته روی موتور. موتور از دست رفت و 200 هزار تومن هزینه موتور کردیم و شاید باورتون نشه که برای نصب موتور جدید خودش دست به آچار شد باز (فعلاً که داره کار میکنه خداروشکر؛ بماند که وقتی برای اولین بار گفت کولر رو بزن که تست کنیم، کل فیوزها پرید!) یکبار هم سر تعویض یک شیر پیسوار کار به جایی کشید که از توی حموم با هیکلی سراپا خیس داد میزد دیگه از من کاری ساخته نیست زنگ بزن لوله کش بیاد!
راستش مشورت تو خونه ی ما خیلی پُررنگه اما در بعضی مواقع مشورت فورمالیته است و تصمیم از قبل گرفته شده و من میدونم که بهتره برای عوض کردنش زیاد تلاش نکنم چون تقریباً غیرممکنه. اینم بگم که اگر برعکسش هم اتفاق بیفته و من تصمیم به انجام کاری بگیرم که بهزاد موافقش نباشه به یکم بداخلاقی بسنده میکنه و دموکراسی برقرار میمونه. به دوستانی که با یک برنامه نویس زندگی میکنند پیشنهاد میکنم در عوض کردن تصمیم برنامه نویسان به خصوص وقتی خیلی داغه به هیچ وجه اصرار به خرج ندید چون حساس تر میشن و بیشتر ادامه پیدا میکنه. بهزاد هم یک مدت منو حرص داد اما بالاخره ارادت به مرحوم جابز از حالت پوششی به حالت دلی دراومد الحمداالله.
چیزهایی که تو این مقاله گفتم ابعادی از زندگی یک برنامه نویسه که ممکنه خوشایند و قابل تحمل نباشن اما قطعاً برای کنار اومدن باهاشون راه حل هایی هست. این رو در نظر داشته باشید که اگر راه حلی پیدا نشد صبر کنید، نه برای اینکه زمان همه چیز رو حل میکنه (چون اصلاً بهش معتقد نیستم)، بلکه برای اینکه احتمال اینکه بشه دوباره باهاشون وارد مذاکره شد بالاتر میره:))