در قرن بیستم مخترعی به نام Samuel Pierpont Langley در صدد بود تا تمام تلاش خود را به کار گیرد تا اولین هواپیمای دنیا را به پرواز درآورد و در همان بازهٔ زمانی The Wright Brothers در تلاش برای کسب چنین مقامی بودند اما پرسش اینجا است که «چه میشود ما نام برادران رایت را به عنوان مخترعین هواپیما میشناسیم اما حتی نام مخترع دیگر را هم نشنیدهایم؟» و این در حالی است که در همان سالها نام این مخترع گمنام بود که بر سر زبانها بوده و آمریکاییها برای به پرواز درآمدن روی وی حساب باز کرده بودند. این مسئله چیزی است که در این مقاله قصد داریم مورد بررسی قرار دهیم؛ به عبارتی، چرا و چگونه فاش نکردن رمز و رازها، اسراری که داریم و اهدافمان میتواند منجر به موفقیت ما گردد.
Samuel Pierpont Langley دانشمندی بود اهل ایالات متحدهٔ آمریکا که در حوزههای اخترشناسی و فیزیک فعالیت داشت و جالب اینجا است که علاوه بر حمایتهای معنوی از سمت سیاستمداران، کمکهای مالی قابلتوجهی نیز به منظور اختراع اولین هواپیما از طرف دولت دریافت میکرد اما در کمال ناباوری این The Wright Brother بودند که در مغازهٔ دوچرخهسازی کوچک خود موفق به ساخت موفقیتآمیز اولین هواپیما شدند. در حقیقت، یکی از رقبا دارای منابع علمی، مالی و حمایتی بسیار بود و در عین حال هدفشان را بسیار بر سر زبانها انداخته بود و موفق نشد اما طرف دیگر نه تنها خیلی رسانهای نشده بود، بلکه منابعی که در دست رقیبش بود را نیز در اختیار نداشت و موفق گردید.
تشویقهای اولیهٔ سایرین نتیجهٔ عکس میدهند!
ساموئل پیرپونت لانگلی ذاتاً شخصی بود که دوست داشت کاری را که انجام میدهد توی بوق و کرنا کند و اهداف محیرالعقولی که داشت را با سایرین به اشتراک میگذاشت و چون از زمان خود کمی جلوتر بود، همین مسئله باعث میگردید که با تشویق سایرین مواجه شود؛ تشویق برای چیزی که هنوز به آن دست نیافته بود و این در حالی بود که برادران رایت هرگز مرکز توجه نبودند. در همین راستا، برخی متخصصین همچون روانشناسی آلمانی به نام Peter Gollwitzer بر این باورند که:
تشویق اولیهای که از اطرافیانمان دریافت میداریم این حس را در ما ایجاد میکند که به موفقیت رسیدهایم و باعث میگردد تا با پشتکار کمتری در راستای تحقق کاری که برایش مورد تحسین سایرین قرار گرفتهایم گام برداریم. آنچه مسلم است اینکه وقتی اهداف شخصیمان مرکز توجه سایر افراد قرار میگیرد، یک حسی در ما ایجاد میشود مبنی بر اینکه هدفمان تکمیل شده است.
به بیان دیگر، فرض کنیم هدفی برای خود در نظر گرفتهایم که با هویت ما عجین است همچون اینکه نمرهٔ بالایی در آیلتس کسب کنیم، وزن خود را به میزان ده کیلوگرم کم کنیم و یا یک استارتاپ به راه اندازیم سپس چنین هدفی را با سایرین به اشتراک میگذاریم. در چنین موقعیتهایی، معمولاً احتمال رسیدن به آن هدف خیلی کم خواهد شد!
نکتهٔ جالب اینجا است که اگر هدفی معمولی همچون ده دقیقه ورزش در روز را با سایرین به اشتراک بگذاریم، این اشتراکگذاری هدف به احتمال زیاد ربط چندانی با عملی کردن/نکردن این هدف نخواهد داشت چرا که چنین هدفی ارتباط تنگاتنگی با هویتمان، احساساتمان و عزتنفسمان ندارد اما در مثالهای قبلی که برشمردیم (همچون کم کردن وزن خود به میزان ده کیلوگرم)، قصد انجام کاری را در سر میپرورانیم که ارتباط مستقیمی با حس مثبتی دارا است که نسبت به خود داریم.
در واقع، وقتی هدفی را دنبال میکنیم که به نوعی هویت خود را از آن میگیریم و از قضا آن را با سایرین به اشتراک میگذاریم و یا به شکل بدتری در فضای مجازی در مورد آن چیزی میگوییم و در مقابل کلی فیدبک مثبت همچون لایک و کامنتهای تحسینبرانگیز میگیریم، احتمال اینکه از آن نقطه به بعد هدفمان را با جدیت دنبال کنیم بسیار کم خواهد شد که در همین راستا توصیه میشود به سخنرانی Derek Sivers در TED مراجعه نمایید. به طور خلاصه وی بر این باور است که وقتی اهدافمان را برای اطرافیان خود بازگو میکنیم، همان حس موفقیتی که پس از عملی کردن آن هدف به ما دست میدهد را تجربه خواهیم کرد و همین میشود که انگیزهٔ ما برای برداشتن گامهای جدیتر به منظور عملی کردن هدفمان کمتر و کمتر خواهد شد.
حال نوبت به نظرات شما میرسد. چهقدر با آنچه در این مقاله گفته شد موافق هستید و آیا تجربهای دارید که طی آن با بازگو کردن هدفی شخصی از رسیدن به آن بازمانده باشید؟ نظرات، دیدگاهها و تجربیات خود را با سایر کاربران سکان آکادمی به اشتراک بگذارید.