تلنگری که به دولوپری زدم که سندرم ایمپاستر داشت!

تلنگری که به دولوپری زدم که سندرم ایمپاستر داشت!

داستان از این قراره که من مسئول HR یک شرکت نرم‌افزاری بودم و همکار خانمی داشتم که یکی از زلال‌ترین و پاک‌‌ترین آدم‌هایی است که در زندگی‌ام دیده‌ام. ایشون به نوعی از این ور رونده و از اون ور مونده شده بود و شرایطی که اطرافیان برایش رقم زده بودند، تاحدودی اعتماد به نفس‌اش رو پایین آورده بود و نهایتاً به سندرمی تحت عنوان Imposter مبتلا شده بود (برای آشنایی بیشتر با این سندرم و اینکه ببینید آیا شما هم دارید یا خیر، می‌تونید به مقالهٔ Imposter Syndrome چیست و چگونه می‌تواند موفقیت حرفه‌ای ما را تحت‌الشعاع قرار دهد؟ از لینک https://sokanacademy.com/blog/5283/post مراجعه نمایید.)

تقریباً نیم ساعت داشتیم گپ می‌زدیم و این در حالی بود که کل این نیم ساعت، چشمان این عزیز غرق در اشک بود و بغض هم داشت چرا که به نوعی از چند طرف ریجکت (رَد) شده بود. من هم خِیر سَرم سعی کردم هوش هیجانی به خرج بدهم و با گفتن جملاتی مثبت و استفاده از ترفند‌های روانشناسی مثبت‌اندیشی حالش رو خوب کنم اما پس از مدتی از چشماش خوندم که داره بهم می‌گه «مردتیکه این‌قدر حرف مفت نزن! تو اصلاً جای من نیستی و حس منفی من رو نسبت به خودم و زندگی کاری‌ام درک نمی‌کنی. ناامیدم!»

فوراً تصمیم گرفتم اَپرُوچ (رویکرد) رو عوض کنم؛ در واقع، از نیمه‌های جلسه به بعد، نه تنها دیگه بهش حس خوب ندادم، بلکه تا می‌تونستم حالش رو گرفتن و کوبوندمش (یک چیزی توی این مایه‌ها که تو بی‌عرضه هستی و همون بهتر که بیکار و بیعار بمونی) چرا که یک بار یکی از مدیران سابق‌ام این سیاست رو روی من پیاده کرده بود و الحق خوب هم جواب داده بود در مورد من.

در واقع، تمام تلاشم رو کردم تا غیرتش رو به جوش بیارم و با خودم گفتم ایشالا که جواب می‌ده (ولی خیلی این کار ریسکی بود چرا که اگر جواب نمی‌داد، مسلماً دست به خودکشی می‌زد؛ زیرا زندگی خاکستری به دردش نمی‌خورد بلکه یکی از سفید یا سیاه رو باید انتخاب می‌کرد و این در شرایطی بود که تنها امیدش هم که من بودم رو در ظاهر از دست داده بود.)

پس از اینکه خیالم راحت شد به اندازهٔ کافی سیلی -فرضی- بهش زده‌ام، از اتاق پرتش کردم بیرون و گفتم من بیش از این وقت ندارم که برات اختصاص بدم اما توی دلم خدا خدا می‌کردم که این کار نتیجه بده و کلی نذر و نیاز کرده بودم و مسلماً از دور هم مواظبش بودم ولی خودش خبر نداشت تا اینکه یک بار این کامنت رو ازش در فضای مجازی دیدم:

آقای مرادی یکی از تأثیرگذارترین آدم‌های زندگیم بود که یک سال و نیم پیش با یه صحبت نیم ساعتهٔ هم محکم و هم مخرب، بهم انگیزه داد تا مسیر زندگی کاریمو قاطعانه انتخاب کنم و من واقعاً ازش ممنونم؛ امیدوارم بتوم یه روزی با همین حرفا مسیر زندگی یک نفر دیگه رو تغییر بدم.

نتیجهٔ اخلاقی داستان
وی ظرف یک هفته راهش رو پیدا کرد و آمد از من به خاطر سیلی‌های فرضی که توی گوشش زده بودم تشکر کرد و الان کار به جایی رسیده که ایشان یک بک‌اند دولوپر PHP موفق هست که گهگاهی من به مشکل که می‌خورم، ازش سؤال می‌کنم (البته فراموش نکنیم که بعداً ازش حلالیت طلبیدم به خاطر لحن بد صحبت کردنم.)

لپ کلام اینکه گاهی نیاز داریم تا بسته به شرایط، از کامفورت زون (ناحیهٔ امن) خود بیرون بیاییم و کاری کنیم که هیچ وقت دوست نداریم انجامش بدیم و آدم‌هایی که دارن به اصطلاح Out of The Box به قضیه نگاه می‌کنن مثلاً با خودشون می‌گن که مرادی عجب بد بخورد کرد؛ اما گاهی میوهٔ چنین استراتژی‌هایی شیرین هست.

ممنون که وقت گذاشتید. جای نظر، انتقاد و پیشنهاد شما در بخش کامنتینگ است.

از بهترین نوشته‌های کاربران سکان آکادمی در سکان پلاس


online-support-icon